tag:blogger.com,1999:blog-34836982024-03-05T22:28:47.930+13:00لولوی پشت شیشه هاLalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.comBlogger1487125tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-21110579925767831072010-06-11T08:44:00.001+12:002010-06-11T08:47:45.088+12:00خونه جدید<div><br /></div><div>من رفتم <a href="http://loolookhanoom.wordpress.com/">خونه جدید</a>. تشریف بیارین!</div><div>آرشیو قدیمی ام رو هم کم کم منتقل می کنم به خونه جدید.</div><div><br /></div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-36257049637218818992010-06-10T12:10:00.002+12:002010-06-10T12:19:22.647+12:00وقتی زیادی سایبری می شویم<div><br /></div><div>از روی مکث های تایپ کردن و انتخاب کلمه هام حال منو می فهمه. این که خودم هم اینا رو متقابلا می فهمم رو نمی دونم. دل گرم کننده است فکر کردن به آدم های صد سال پیش که سال ها منتظر پیک و پیام می موندن و روزگارشون رو با داده هایی که ظرف یک روزی در گذشته ها، طی یک نگاه و یک جمله، جمع کرده بودن سر می کردن... خطاهای شناختی توی رابطه ها احتمالا خیلی زیاد بودن اون روزگاران اما احتمالا به همون اندازه هم توقع آدم ها از شناختن و شناخته شدن هم خیلی پایین بود. </div><div><br /></div><div>کلی بافی می کنیم،</div><div>سایبری می شویم،</div><div>تکنولوژی را می ستاییم تا روزگار بگذرد.</div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-41026735514905328102010-06-03T15:54:00.004+12:002010-06-03T16:14:59.602+12:00منِ پیشتر هادیشب به یه دلایلی که بر من پوشیده است و بر ناخودآگاهم نع*، رفتم سراغ دفترچه های یادداشت قدیمی ام. رفتم سراغِ قدیمی ترینشون که مال سال 82 بود. همه نوشته های اون سال رو یک نفس خوندم و شاخ درآوردم از آدمِ افسرده و تنهایی که اون سال بودم. فکر کنم اون سال به اندازه همه عمرم گریه کرده باشم! به تدریج از اول دفترچه که به آخرش می رسیدی می تونستی ببینی که چطور کم کم موفق شدم که از یک وضعیتِ ناخوب و چسبناک بیرون بیام و ذره ذره به این آگاهی رسیدم که باید چی کار کنم و کردم...<div><br /><div>دلم برای لاله ای که اون همه غصه خورده بود و به خودش شک کرده بود حسابی سوخت. از طرفی کلی بهش امیدوار شدم که تونسته زندگی اش رو عوض کنه، از یک رابطه نادرست بیرون بیاد و بر افسردگی غلبه کنه. از طرف دیگه هم ندیدنِ واقعیت ها و ساده انگاری هاش خیلی ضایع بود!</div></div><div><br /></div><div>خلاصه که نگاه کردنِ به نسخه قدیمی خودم خیلی عجیب بود. انگار نشسته ای پای صحبتِ یک دوستِ خیلی قدیمی و خیلی نزدیک و خیلی خیلی آشنا: اون برات از دردهاش می گه و ... تا بخواد نوبت به تو برسه که بگی نظرت چیه یا این که بهش راهکار ارائه بدی یا صرفا بهش بگی "درکت می کنم"، وقت تموم می شه و بدون حرف و بدون هیچی از هم جدا می شین.</div><div><br /></div><div><br /></div><div><br /></div><div><span class="Apple-style-span" style="font-size: x-small;">* الان که خوب فکر می کنم حس می کنم که دلیلش رو می دونم: دیشب با تس و غزاله رفتیم کنسرت جاز دانشجوهای دانشگاه و یکی از آهنگ های خانومِ رهبر گروه در مورد سال 2005 بود، سالی که به قول خودش بدترین سال زندگی اش بود... شاید این منو پرتاب کرد به سالِ بد زندگی خودم... </span></div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-3523448083094124642010-05-27T09:55:00.002+12:002010-05-27T09:58:55.850+12:00کمی کیوی می شویم<div><br /></div>قهوه ام رو می گیرم و آن چنان راحت و خودکار به آقاهه می گم cheers که انگار هفت جدم کیوی بوده ان. چند وقت پیش هم یک ey انداخته بودم آخر یکی از جمله هام، از اون جمله های توصیفیِ بیخود که می گی که یه چیزی گفته باشی: هوا خیلی سرد شده، ey؟<div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-67733305989216959022010-05-24T13:26:00.002+12:002010-05-24T13:30:23.283+12:00فریدون سه پسر داشت*<div><br /></div>بعد از شوکه ی رو به رو شدنِ فریدون با سر بریده ی ایرج، وقتی به اون جاش می رسه که می گه <div>که ایرج بر او مهر بسیار داشت</div><div>قضا را کنیزک از او بار داشت</div><div>... احساس می کنی که می دونی قراره قضیه چه جوری ادامه پیدا کنه و دل گرم می شی. </div><div><br /></div><div><br /></div><div><span class="Apple-style-span" style="font-size: small;">* تیتر کتاب عباس معروفی</span></div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-36910370910926084632010-05-21T10:03:00.004+12:002010-05-21T10:11:02.930+12:00I feel like giving you a hug<div><br /></div>یه خانومی توی اتاق ما هست که دانشجوی دکترای بازاریابیه. امروز با یه جعبه شکلات وارد اتاق شد. ازش می پرسم مناسبتش چیه و می گه که الان سه ساله که از سرطان پستانش گذشته و امروز جواب معاینه اش رو گرفته و صحیح و سالمه. برای خودم یک شکلات توت فرنگی و یک شکلات کارامل برداشتم و رفتم سر میزش و بهش گفتم که احتیاج دارم بغلش کنم. <div>کلی رفتم توی شیکم قلمبه و مهربونش و از احساسِ سرخوشی لبریز شدم. </div><div><br /></div><div><br /></div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-45821209758483794672010-05-13T09:05:00.005+12:002010-05-13T09:22:34.553+12:00They flutter behind you your possible pasts*کلاسی رو که این کوارتر حل تمرینشم، قراره کوارتر چهارم درس بدم. برای همین هم توی بخش اول کلاس، که استاد تئوری ماجرا رو می گه، سر کلاس می شینم و به درس گوش می دم و بخش دوم، که کلاس شبیه کارگاه می شه و دانشجوها مساله حل می کنن، توی کلاس راه می رم و به سوال ها جواب می دم. <div><br /></div><div>همیشه وقتی درس به تئوری احتمالات و آزمون فرض و از این جور چیزا می رسه به جای گوش دادن به درس، یاد کلاسای دکتر محلوجیِ نازنین می افتم و... یادِ خودم که تا شب امتحان نمی شد به این نتیجه نمی رسیدم که: اوه پس منظور این بوده! چه جالب! گاهی فکر می کنم اگه لیسانس ام رو جایی غیر از ایران گرفته بودم انسانِ باسوادتر اما خجول تر و منزوی تر و کم خردتری از آب در می آمدم یا نه... قسمت اعظم وقت من دورانِ لیسانس صرف معاشرت با رفقام و کتاب و شعر خوندن و نوشتن و کوه رفتن می شد و درس هم چیزی بود اون گوشه موشه ها که شب های امتحان به این نتیجه می رسیدم که "چه جالب!"... به این چیزها که فکر می کنم یاد شریف توی بهار و ول چرخیدن توی دانشگاه می افتم... </div><div><br /></div><div>دلم برای دانشگاه و برای دخترِ نابخردی که درس نمی خوند و ول می چرخید تنگ شده!</div><div><br /></div><div><br /></div><div><span class="Apple-style-span" style="font-size: small;">* PinkFloyd</span></div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-26633131295185335972010-05-02T20:33:00.004+12:002010-05-02T21:49:57.726+12:00مراسم ازدواج لینکلن<div><br /></div>- پنی، زن لینکن، بازو در بازوی مامان و باباش اومد بالای سکو. انگار که از خانواده ای به خانواده ی جدیدی می رفت نه این که از سایه حمایت مردی به مرد دیگه...<div><br /></div><div>- قبل از این که خانومِ عاقد (!) مراسم رو اجرا کنه، پنی و لینکلن عهدهاشون رو یک جمله در میون با هم خوندن: عهد بستن که به رشد هم دیگه کمک کنن، گفتن که می دونن با هم تفاوت دارن و عهد بستن که به این تفاوت احترام بذارن و مانع خواسته های هم دیگه نشن، عهد بستن که مواظب جسم و روح هم دیگه باشن و کلی عهد های دیگه.</div><div><br /></div><div>- شنبه هوا بارونی بود و مراسم رو در فضای سرپوشیده اجرا کردن اما در اصل قرار بود روی یک سکو کنار جنگل با پس زمینه ی دریای تاسمانی ازدواج کنن. خانوم عاقد هم متنش رو متناسب اون محل نوشته بود. در مورد سفر حرف زد و این که دریا، برای نیوزیلندی هایی که با آب احاطه شده ان، سمبل رفتن ها و رسیدن هاست. با وجودی که مراسم رو توی اون فضای زیبا اجرا نکرده بودن، اشک همه ملت در اومد.</div><div><br /></div><div>- لینکن به رسم خانواده ی مادری اش که ایرلندی ان، دامن پوشیده بود و بعد از مراسم ازدواج هم مادرش یک متن زیبای دعای خیرِ سنتی ایرلندی براشون خوند. </div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-91106047918557223262010-04-29T09:02:00.004+12:002010-04-29T09:13:13.863+12:00در راستای آب در خوابگاه مورچگان و تعمیم های لرزانچند تا از دوستام هستن که تجربه های مزخرفی از زندگی با دوست پسر/شوهرهای ایرانی شون داشته ان*. یکی از موضوعاتی که مدام و بدون تغییر به گفت و گوهای ما پرتاب می شه بد بودن مردهای ایرانی و هزار جور برچسب دیگه است. من از تلاش برای اشتباه بودن این استدلال دست برداشته ام. دلیل اش هم اینه که کسایی که در مورد این قضیه حرف می زنن با یه عالمه احساساتِ سرخورده و ترمیم نیافته بحث می کنن و بغض های شخصی شون رو وارد نتیجه گیری های کلی می کنن... این چیزی نیست که بشه با استدلال عوضش کرد.<div><br /></div><div>هر از گاهی بسنده می کنم به گفتن این که مردهای ایرانی ای که رفیق و دوست من بوده ان و هستن با این تعاریف و برچسب ها نمی خونن، لطفا نگین همه ی مردها. جماعت هم لطف می کنن و می گن خب بعله استثنا وجود داره ولی خیلی کم... و من از هرگونه بحث منطقی ای ناامید می شم...</div><div><br /></div><div><br /></div><div><br /></div><div>* اصولا که در شهر زیبا و سرسبز ما تا دلت بخواد رابطه ی داغون خانواده های ایرانی ریخته.</div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-58443927521730618272010-04-14T15:38:00.003+12:002010-04-14T15:46:09.058+12:00نوستالژی معکوس؟دلم برای اتفاق های نیفتاده ی زندگی تنگ شده: <div><br /><div>برای شیرچای خوردن روی مبل های خونه ی جدید مشهدمون (سه ساله که قدیمی شده دیگه ظاهرا) و غیبت کردنِ بی وقفه...</div><div>برای دویدن کنار دریا با بچه ی نداشته ی شیطونم...</div><div>برای عصرهای برگشتن از کار و گوش دادن به گیتار بابک...</div><div><br /></div><div><br /></div><div><br /></div></div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-22233922656642157342010-03-31T09:08:00.003+13:002010-03-31T09:21:08.446+13:00فلوکستینِ عملیدقیقا روز اول فروردین بود که غصه دانِ زندگیم سرریز شد.<div>خوندنِ اخبار و قرقره کردنِ تصاویرِ ذهنیِ شکنجه و اعدام و هم ذات پنداری با نامه ی همسرانِ دربند رو بوسیدم و گذاشتم کنار... چند روزه که فقط به وبلاگ های عکس و نقاشی و آشپزی سر می زنم و آهنگی جدی تر از بیت الغزل های معرفتِ شهرام شب پره گوش نمی دم. </div><div><br /></div><div>کمی به سامان تر و متعادل تر شده ام... </div><div><br /></div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-56062151309824714442010-03-21T07:58:00.003+13:002010-03-21T08:11:46.057+13:00نوروز<div dir="rtl"><br /></div><div>سال تحویل رو با منظره ی خوشگلِ صورتی و نارنجی طلوع آفتاب از پنجره اتاقم شروع کردم و قصد دارم سال جدید رو با یک صبحانه مفصل نوروزانه شروع کنم. جای همه خالی!</div><div><br /></div><div>عید همگی مبارک!</div><div>به امید یکِ سالِ بهتر برای همه مون!</div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-18931894498843096782010-03-20T11:42:00.005+13:002010-03-20T12:15:13.841+13:00سال نوی پاییزانه1- بهترین کاری که می شه در این شرایطِ غیربهاری کرد اینه که کفشِ نوی دویدن گرفت و برای مسابقه های دوی آینده برنامه ریزی کرد... این جوری هم احساسِ نو شدن می کنم و هم این حال و هوای عید نداشتن رو راحت تر زیر سیبیلی* در می کنم. کفش ام رو از یک مغازه ی باحالی گرفتم که کلی روشِ دویدن آدم رو بررسی می کنن و بعدش بهت کفش پیشنهاد می کنن. کلی هیجان زده ام که توی مسابقه ی ده کیلومتری هفته دیگه کفش ام رو بپوشم! <div><br /></div><div>2- هفت سین ندارم ولی حتما فال حافظ می گیرم.</div><div><br /></div><div>3- خیلی خوبه که سال نو آخر هفته است... سه سال پیش که وسطِ کلاس سال تحویل شد خیلی لوس بود. (گرچه این شیش و نیم صبح بودنش یه مقادیری با روحیه ی تنبلانه من اصطکاک پیدا خواهد کرد...)</div><div><br /></div><div><br /></div><div>* صحبت از سیبیل شد: البته که مراسم بند اندازونِ قبل از سال نو رو از قلم نمی ندازیم...</div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-9702754400240896072010-03-17T10:45:00.002+13:002010-03-17T10:48:16.082+13:00سورِ آخرینِ چهارشنبه ی تابستان دوهزار و دهچهارشنبه سوری رو یادم رفت. به همین سادگی و مسخرگی! اون قدر حواسم پیشِ چهارشنبه سوریِ ایران بود که یادم رفت خودم هم باید از روی شمعی، آتیشی چیزی بپرم...<div><br /><div>باید تمرکز کنم که حداقل سال تحویل رو یادم نره...</div></div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-84595122004619430702010-03-09T08:49:00.002+13:002010-03-09T08:52:20.403+13:00قافله هشتم مارس<span class="Apple-style-span" style="font-family: arial, sans-serif; font-size: 14px; border-collapse: collapse; "><div>من عاشق <a href="http://www.sign4change.info/IMG/mp3/we-change.org.Sorood3.mp3">این سرود</a> کمپین ام: </div><div><br /></div><div>جوانه می زنم</div>به روی زخم بر تنم<br />فقط به حکم بودنم<br />که من زنم، زنم ، زنم</span><div><span class="Apple-style-span" style="font-family: arial, sans-serif; font-size: 14px; border-collapse: collapse; "><br />چو همصدا شویم<br />و پا به پای هم رویم<br />و دست به دست هم دهیم<br />و از ستم رها شویم</span></div><div><span class="Apple-style-span" style="font-family: arial, sans-serif; font-size: 14px; border-collapse: collapse; "><br />جهان دیگری بسازیم از برابری<br />به همدلی و خواهری<br />جهان شاد و بهتری</span><div><span class="Apple-style-span" style="font-family: arial, sans-serif; font-size: 14px; border-collapse: collapse; "><br />نه سنگ و سارها<br />نه پای چوب دارها<br />نه گریه های بارها<br />نه ننگ و عارها</span><div><span class="Apple-style-span" style="font-family:arial, sans-serif;font-size:130%;"><span class="Apple-style-span" style="border-collapse: collapse; font-size: 14px;"><br /></span></span><div><span class="Apple-style-span" style="font-family: arial, sans-serif; font-size: 14px; border-collapse: collapse; ">جهان دیگری بسازیم از برابری<br />به همدلی و خواهری<br />جهان شاد و بهتری</span></div></div></div></div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-43251030257576664012010-03-04T08:45:00.005+13:002010-03-04T09:24:45.803+13:00The Curious Incident of the Dog in the Night-Time<span class="Apple-style-span" style="font-size: medium;">1- اولین باری که بابک اومده بود این جا، در حینِ گذشت و گذار در جزیره ی جنوبی نیوزیلند، کتاب </span><span class="Apple-style-span" style=" line-height: 28px; font-family:sans-serif;"><a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Extremely_Loud_and_Incredibly_Close"><span class="Apple-style-span" style="font-size: medium;">Extremely Loud and Incredibly Close</span></a><span class="Apple-style-span" style=" line-height: normal; font-family:Georgia, serif;"><span class="Apple-style-span" style="font-size: medium;"> رو با </span></span><span class="Apple-style-span" style=" line-height: normal; font-family:Georgia, serif;"><span class="Apple-style-span" style="font-size: medium;">هم می خوندیم. کتابش اون قدر جذاب بود که هیچ کدوم حاضر نبودیم به نفع اون یکی یه کم صبر کنیم تا به صفحه ی مشترک برسیم... و خلاصه با زحمت و بدبختی کتاب رو روی هوا نگه می داشتیم و توی اتوبوس می خوندیمش.</span></span></span><div><span class="Apple-style-span" style=" line-height: 28px; font-family:sans-serif;"><span class="Apple-style-span" style=" line-height: normal; font-family:Georgia, serif;"><span class="Apple-style-span" style="font-size: medium;"><br /></span></span></span></div><div><span class="Apple-style-span" style=" line-height: 28px; font-family:sans-serif;"><span class="Apple-style-span" style=" line-height: normal; font-family:Georgia, serif;"><span class="Apple-style-span" style="font-size: medium;">2- یکی از کتاب های آینده ی گروه کتابخوانی مون اینه </span><a href="http://en.wikipedia.org/wiki/The_Curious_Incident_of_the_Dog_in_the_Night-time"><span class="Apple-style-span" style="font-size: medium;">The Curious Incident of the Dog in the Night-Time</span></a><span class="Apple-style-span" style="font-size: medium;">. این آخر هفته ای که دنبال یک کتابِ جذاب و سبک می گشتم، صفحه اول این کتاب رو خوندم و تا تمومش نکردم کنار نذاشتمش. داستان از زبانِ یک پسرِ مبتلا به اودیزم (</span><a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AF%D8%B1%D8%AE%D9%88%D8%AF%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C"><span class="Apple-style-span" style="font-size: medium;">در خودماندگی</span></a><span class="Apple-style-span" style="font-size: medium;">) روایت می شه. این پسر نابغه ی ریاضیه. مثلا وقتی تحت استرس شدیده و می خواد آرام بشه، توان های عدد دو رو تا دو به توان بیست و پنج ذهنی حساب می کنه. شماره فصل های کتاب هم به جای این که اعداد ترتیبی باشن، اعدادِ اول ان. ظاهرا کتابش به فارسی هم ترجمه شده. اگه دنبالِ یک کتابِ روون و جذاب و شیرین (شیرین به معنای گوگولی نه به معنای متضادِ تلخ) می گردین، این کتاب رو توصیه می کنم.</span></span></span></div><div><span class="Apple-style-span" style=" line-height: 28px; font-family:sans-serif;"><span class="Apple-style-span" style=" line-height: normal; font-family:Georgia, serif;"><span class="Apple-style-span" style="font-size: medium;"><br /></span></span></span></div><div><span class="Apple-style-span" style=" line-height: 28px; font-family:sans-serif;"><span class="Apple-style-span" style=" line-height: normal; font-family:Georgia, serif;"><span class="Apple-style-span" style="font-size: medium;">3- خوندنِ The curious Incident...منو خیلی یادِ... Extremely loud and انداخت. ادبیات و شخصیت پردازی و پیچیدگی داستانیِ این کتاب به مراتب از کتابِ The curious Incidentبیشتر بود اما مدلِ شخصیتِ در خود فرورفته اما بسیار باهوش و خلاقِ هر دوی کتاب ها و تلاششون برای کشفِ واقعیتِ یک داستانِ غم انگیز و رمزآلود، بسیار شبیه هم بود. اگه با هر کدوم از این دو کتاب حال کرده این، اون یکی کتاب رو هم توصیه می کنم!</span></span></span></div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-83404452105358561242010-02-26T15:31:00.002+13:002010-02-26T15:44:01.190+13:00کلوب زنانهامی یک استادِ خانومِ چاق (و در نتیجه مهربان و خنده رو!) سریلانکایی توی راهرو منو می بینه. بهم می گه اگه هروقت نیاز داشتم تزم رو برام ادیت کنه، حتما برم سراغش... (تزِ خیالی ام رو البته در حال حاضر...) پشت بندش هم اضافه می کنه که ما خانوم ها باید هوای هم دیگه رو داشته باشیم.<div><br /></div><div>یادِ سالی می افتم که افرا و محبوبه و بهاره استاد حل تمرین های دوره ما شده بودن. محبوبه می گفت که می خواسته توی این سیستم که همیشه همه کارها دست پسرهاست و به هم کمک می کنن و دخترها از این حلقه بیرون می مونن، تغییر ایجاد کنه. یادمه که من و پرستو دوسه بار که جوگیر درس خوندن شده بودیم، از روی پشت بوم بلوکمون توی خوابگاه می رفتیم اتاقِ افرا و بهاره و ازشون سوال می پرسیدیم. همین کیف از پشت بومِ یک بلوک به بلوک بغلی رفتن خودش عالمی داشت*...</div><div><br /></div><div><br /></div><div>--------</div><div>* به احتمال زیاد هم که ملبس به لباس رسمی خوابگاه بودیم: تاپ و شلوارک و چادر گل گلی... </div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-48553651827731005812010-02-24T15:55:00.003+13:002010-02-24T16:02:34.973+13:00...گاهی باید واحدِ زندگی کردن را تا آخرین درجه ی ممکن پایین آورد... کوچک تر از مورچه مورچه... چیزی در حدِ فکر کردنِ به چایِ داغِ ده ثانیه دیگر، در حدِ خواندن و دوباره نوشتنِ یک جمله ی دیگر...<div>گاهی باید در حد آمیب و باکتری کوچک شد تا هیچ چیزِ دنیا به آدم گیر نکند.</div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-22791517066161411992010-02-23T10:41:00.001+13:002010-02-23T10:42:35.124+13:00"عامه پسند"انهژانر: کسایی که هشت سال تاریخ مملکت رو با "سوپاپ اطمینان" مدل می کنن می ره...<div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-85163762592826509062010-02-16T14:15:00.005+13:002010-02-18T08:52:21.598+13:00Google translator<div>حتما کفش های اسکیتش توی کوله اشه و داره از دانشگاه می ره بیرون که تند تند برام می نویسه: azizam man miram skate konam.</div><div><br /></div><div>من نشسته ام این ورِ اقیانوسِ آرام و می خونم: عزیزم من می رم سکته کنم.</div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-8352687024350386302010-02-15T08:51:00.000+13:002010-02-15T08:52:26.107+13:00سی سالگی رو با ابروهای برداشته و قهوه و دانمارکیِ تازه و ملافه های شسته شروع می کنیم.<div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com10tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-91023295641945368802010-02-13T17:37:00.003+13:002010-02-13T17:40:31.410+13:00می خوام ببینم چه کسایی دارن توی Buzz منو دنبال می کنن... نصف جماعت رو نمی شناسم. از بس که همه فامیل شون رو کرده ان ایرانی و یک مربع سبز هم گذاشته ان برای عکسشون (مملکته داریم؟!)... در طی یک اقدامِ انتحاری زدم همه ی این چهل و اندی عنصر مجهول الهویه رو block کردم...<div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-23378511514603908602010-02-09T11:27:00.003+13:002010-02-09T11:42:01.042+13:00<div><b>بغض من و آهِ منی </b></div><div><b>(یا <span class="Apple-style-span" style="font-weight: normal; "><b>وقتی چیز بیشتری برای فکر کردن ندارم و گودرم صفر شده)</b></span></b></div><div><br /></div>بعضی از این فیلم هایی که از سرود یار دبستانیِ داخلِ ایران (یعنی بدون آهنگِ زمینه و طبل و دهل) می گیرن یه جورایی مشابه هم ان. اغلب اوقات یک نفر وسط یک جماعتِ در حالِ حرکت، که همگی خیلی آروم و سنگین حرکت می کنن، از پشت سرِ آدم های ردیف جلو فیلم گرفته... آهنگ تکرار می شه و تکرار می شه و همه همچنان با کندی قدم برمی دارن. <div><br /></div><div>این آهنگ نیاز به ریتم پرشور و صدای بلند و پرانرژی داره، به خصوص وقتی به "دست من و تو" اش می رسه. <div><br /></div><div>یاران دبستانی شاید زیر این چوب الف خمیده ان که این قدر کشدار و تلخ ادامه می دن که: حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه، ترکه ی بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما... به این خمیدگی و رد ترکه ها فکر می کنم و گریه ام می گیره. </div></div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-50147829064750197642010-02-08T15:59:00.004+13:002010-02-08T16:55:04.163+13:00قسمتِ زیادی از زندگی صرف این می شه که همه پنجره ها رو ببندم، از گودر دل بکنم، از جی تاک بیام بیرون (و البته قبلش یه چت دو تا چندین دقیقه ای با بابک بکنم که من دارم می رم دوباره)، از هزار بار کلیک کردن روی رادیو زمانه به امید خبر تازه دست بردارم، ایمیل دانشگاه رو ببندم که خلاصه بشینم دوصفحه نوشته ویرایش کنم... قبل از این که بفهمم چی شد که این جوری شد، دوباره همه پنجره ها باز شده ان و من دوباره باید همت کنم و دونه دونه ببندمشون. <div><br /></div><div><br /></div><div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3483698.post-3784687441844079482010-02-06T12:04:00.003+13:002010-02-06T12:12:44.915+13:00<div><b>بگذرد- این -روزگار- تلخ تر- از- زهر می شویم هیچ وقت آیا؟</b></div><div><br /></div>با لنا می ریم فرنچ مارکت و قهوه و دانمارکیِ بادومی تازه می گیریم و وراجی می کنیم. این شادیِ کوچیکِ صبح های شنبه هم کاری با دست و دلم که به هیچ چیزی نمی ره نمی کنه. یه گوشه ی مغزم پیشِ دهه فجر و بیست و دو بهمنه، خنده ها روی صورت و صدام می ماسند... منتظر و نگرانم.<div class="blogger-post-footer">If you are reading this post in Google reader, please send your comments to haerian@gmail.com !</div>Lalehhttp://www.blogger.com/profile/00667796391468448916noreply@blogger.com0