۲/۱۸/۱۳۸۸

امروز توی راه دانشگاه یهو عمیقا دوزاریم افتاد که فروغ آسمونش به آویختن پرده ای ازش گرفته می شده. عجیب بود که با وجودی که همیشه تصویر این شعر رو به وضوح مجسم می کردم، هیچ وقت فکر نکرده بودم به عمق فاجعه اش. به خودم که آمدم دیدم هی دارم توی ذهنم تکرار می کنم که: "یعنی واقعا نمی تونسته پرده رو کنار بزنه؟ یعنی واقعا نمی تونسته؟".

هیچ نظری موجود نیست: