۱۰/۱۸/۱۳۸۸

خیلی وقته که ننوشته ام و همه اش حس می کنم که باید یک مقدمه ی درست و حسابی (در مایه های دیباچه ی گلستان) بنویسم که بگم من اومدم دوباره. اضافه بر اون همه اش حس می کنم که نیاز به مقدمه چینی مبسوط دارم که بگم من و بابک با هم نامزد شدیم و خب از طرف دیگه فکر می کنم اگه اندک جماعتی هم هنوز این وبلاگ رو می خونن، می دونن که ما نامزد شده ایم... اما واقعیتش اینه که بخش نوشتاریِ مغزم یه مقادیر زیادی خاموشه...

فکر می کنم اگه مغزم روشن تر می بود برای خودم "فتح باغ" فروغ رو هم می خوندم... یا در واقع فتح باغ رو با صدای خودِ فروغ توی مغزم دوباره پخش می کردم...




۳ نظر:

...... گفت...

مبارکه لاله جان. هم خبر خوب هم برگشت دوباره ات
بیا من برات با صدای فروغ فتح باغ می خونم
ان کلاغی که پرید از فراز سر ما و فرو رفت در اندیشه ابری ولگرد وصدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود خبر ما را با خود خواهد برد به شهر....
حس خوبت مداوم
در ضمن تو الان فیزیکی کجای دنیای؟ هنوز نیوزلند؟
فرزانه

kimia گفت...

: )

Azizam. Man Ke to va Babak ro nadidam, amma har doye shoma ro dust daram va baratun arezouhaye rangin daram.
Please do write no matter what; We live in a world that collective growth is a must and this growth wont come by unless we all share our petit/Grand ideas and thoughts together

Shadbaash be to va rouza haye to

Laleh گفت...

مرسی فرزانه و کیمیا جون!
من از لحاظِ فیزیکی اگه در نظر بگیریم نیوزیلندم هنوز. بابک هم از لحاظِ فیزیکی کاناداست.