۶/۱۷/۱۳۸۱

اطلاعيه:
بابا دوستان من!!! پس سنس آف هيومرتون كجا رفته؟! يا شايد منو ديونه تر از اين حرفا تصور كردين.
امروز سارا زنگ مي زنه و قبل از اين كه بگه كه دكتر محلوجي احتمالا 5 نمره به من نميده (ببينين كار درستي رو كه بدون 5 نمره پروژه هم اموراتمون مي گذره!!!) تقريبا جيغ ميزنه: اون عموهه چي شد؟! چي كار داري ميكني دختر؟ يه كم منطقي باش آخه از اين رابطه فقط رنج و نسيان (شايدم گفت حرمان) نصيبت مي شه و چه بسا جوانان ما كه با اين دام فنا شدن...(همه اينا رو سارا گفت؟!). بعد پرستو گوشي رو مي گيره و به جاي اين كه به من فرصت بده كه بگم يه ككتلمولوتوف بندازه در اتاق اون دوست سختگير ما كه ظاهرا دلش نمي خواد 5 نمره بهمون بده، مي گه: چي كار كردي بچه هيچ حاليت هست؟! بعد هم پيغام خواهر نازنينم كه مي گه اين كارا چيه ميكني...
از همه باحال تر اين بود كه موقع پياده روي هاي بي امان مامانمون (ما از اون وبلاگ نويس هاي باحالي هستيم كه مامان بابا مون هم نوشته هامونو مي خونن) يهو مي گفت نه از اون ور خيابون نريم...منٍ لولوي گاگول هم مي گفتم باشه و هي حاليم نمي شد اون ور خيابون دوست نقاشمون دارن نقاشي مي كنن...
آقا قبول نيست!! ما اين همه از اين حرفا ميزنيم..چرا هيچ وقت ديگه منو جدي نگرفتين؟ يه دفعه هاي ديگه اگه جديم مي گرفتين خداييش خيلي بيشتر خوشم مي اومد!!!
خلاصه كلوم :اومدم بگم..كه تعجب كردم...و اومدم بگم كه باباجان يه كم اون ايمجينيشن رو به كار بندازين...استغفرالله!!!

هیچ نظری موجود نیست: