۳/۲۰/۱۳۸۹
۳/۱۳/۱۳۸۹
منِ پیشتر ها
دیشب به یه دلایلی که بر من پوشیده است و بر ناخودآگاهم نع*، رفتم سراغ دفترچه های یادداشت قدیمی ام. رفتم سراغِ قدیمی ترینشون که مال سال 82 بود. همه نوشته های اون سال رو یک نفس خوندم و شاخ درآوردم از آدمِ افسرده و تنهایی که اون سال بودم. فکر کنم اون سال به اندازه همه عمرم گریه کرده باشم! به تدریج از اول دفترچه که به آخرش می رسیدی می تونستی ببینی که چطور کم کم موفق شدم که از یک وضعیتِ ناخوب و چسبناک بیرون بیام و ذره ذره به این آگاهی رسیدم که باید چی کار کنم و کردم...
Labels: افکار پراکنده, من
۲/۲۳/۱۳۸۹
They flutter behind you your possible pasts*
کلاسی رو که این کوارتر حل تمرینشم، قراره کوارتر چهارم درس بدم. برای همین هم توی بخش اول کلاس، که استاد تئوری ماجرا رو می گه، سر کلاس می شینم و به درس گوش می دم و بخش دوم، که کلاس شبیه کارگاه می شه و دانشجوها مساله حل می کنن، توی کلاس راه می رم و به سوال ها جواب می دم.
Labels: من, نوستالژی ها
۱/۱۱/۱۳۸۹
فلوکستینِ عملی
دقیقا روز اول فروردین بود که غصه دانِ زندگیم سرریز شد.
Labels: افکار پراکنده, من
۱۲/۲۹/۱۳۸۸
سال نوی پاییزانه
1- بهترین کاری که می شه در این شرایطِ غیربهاری کرد اینه که کفشِ نوی دویدن گرفت و برای مسابقه های دوی آینده برنامه ریزی کرد... این جوری هم احساسِ نو شدن می کنم و هم این حال و هوای عید نداشتن رو راحت تر زیر سیبیلی* در می کنم. کفش ام رو از یک مغازه ی باحالی گرفتم که کلی روشِ دویدن آدم رو بررسی می کنن و بعدش بهت کفش پیشنهاد می کنن. کلی هیجان زده ام که توی مسابقه ی ده کیلومتری هفته دیگه کفش ام رو بپوشم!
۱۲/۲۶/۱۳۸۸
سورِ آخرینِ چهارشنبه ی تابستان دوهزار و ده
چهارشنبه سوری رو یادم رفت. به همین سادگی و مسخرگی! اون قدر حواسم پیشِ چهارشنبه سوریِ ایران بود که یادم رفت خودم هم باید از روی شمعی، آتیشی چیزی بپرم...
۱۱/۲۶/۱۳۸۸
سی سالگی رو با ابروهای برداشته و قهوه و دانمارکیِ تازه و ملافه های شسته شروع می کنیم.
at
۰۸:۵۱
10
comment
Labels: من
۱۱/۱۶/۱۳۸۸
۱۰/۲۹/۱۳۸۸
Labels: افکار پراکنده, من, نوستالژی ها
۱۰/۱۸/۱۳۸۸
۶/۱۷/۱۳۸۸
- آزاد شدنِ خرمشهر توی فهرستِ انگولک کننده های احساسات ملی من بود اما رتبه ی بالایی نداشت. مثلا در حدِ ایران ای سرای امید شجریان مو بر تن من راست نمی کرد. اما حالا با تر و تمیز شدنِ چهره ی خیلی از مفاهیم، من برای دوستِ بریده از ایرانم داستانِ مقاومت محمد جهان آرا و شان نزول "ممد نبودی ببینی" رو تعریف می کنم و بغضم می گیره...
- وقتی از زبانِ دهه ی شستی های به-زعمِ-تا-پیش-از-اینِ-خودم-صرفا-سوسول می شنوم که "بسیجی واقعی همت بود و باکری"، می رم سراغ زندگی نامه شون که ببینم کی بودن و چی کار کرده ان...
عجیبمان می شود!
۵/۲۵/۱۳۸۸
زندگی جریان داره و نگرانی های من برای این روزهای مملکت هم.
اتاقم رو مرتب می کنم: کل دکوراسیون زار و زندگی رو عوض می کنم. مچ بند سبزم، که قراره توی چشم جهانیان بکنمش که ا.ن. خر است، رو می پیچونم دور قوطی کرمِ سفیدم. پنجره های اتاقم رو باز می ذارم و فکر می کنم که تاثیر حال و هوای دم بهاره که باعث شده خونه تکونی بکنم. هنوز بارون نیومده.
زندگی جریان داره و قبل از این که فکرشو بکنی اگوست هم رفته...
چراغ ها رو خاموش کرده ام. یادم رفته شمع بیارم با خودم. تلاش می کنم به این واقعیت فکر نکنم که بعضی پروژه ها باعث می شن بقیه ی پروژه های سابقا-نشدنی، اجرایی بشن. تلاش می کنم بیشتر توی وان فرو برم: نفسم رو می دم بیرون که بیشتر برم توی آب. به موانع ذهنی ام فکر می کنم. هنوز یکشنبه ی بهاری نیومده.
زندگی جریان داره و من مدام فراموش می کنم که چقدر ورزش منو نشئه می کنه.
از ورزش اومده ام و برانچِ مبسوطِ اسپانیولی تهیه شده توسطِ آشپزِ ترکی و سرو شده در آکلند رو خورده ام. در یک حمله ی بسیجی وارِ شیش ساعته ورقه های تمرین رو صحیح می کنم. به این مشکوک می شم که چی باعث شده شنبه ای که تمام روزهای هفته منتظر آمدنشم رو به خرکاری بگذرونم... هنوز لحظه ی خودکاوی و تهوع و نیاز به وانِ آب داغ نیومده.
زندگی در مقابل چشم های نزدیک بین من و قابِ کوچیکِ عینک جدیدم جریان داره.
۴/۲۰/۱۳۸۸
شنبه، روزی که رای ها رو می شمردن، توی فرودگاه نشسته بودم منتظرِ هواپیمای ملخی کوچولویی که از آخرین جلسه کلاسم منو برگردونه آکلند. برات نوشتم که "...موسوی انتخاب می شه و ما دل گرم تر و امیدوارتر می شیم به دموکراسی و آینده...".
نامه رو برات نفرستادم. یه جایی قاطی این روزهای تلخ و غیرقابل باور گم شد. چند روز پیش پای تلفن نامه رو برات خوندم و دل جفتمون گرفت.
۲/۲۸/۱۳۸۸
ارایه ام رو این جوری شروع کردم: زمانی که من دانشجوی کارشناسی بودم، برای پروژه ی کارآموزی ام الگوریتم ژنتیک یاد گرفتم*... این هم زمان شد با بیرون آمدنِ اولین فیلم ماتریس و هم زمان شد با دوباره خوندنِ کتاب دنیای شگفت انگیز نو**. اون فضا باعث شد که من برای چندین وقت حس کنم که دنیا یک فیلم علمی تخیلیه و فوق العاده به هیجان آمده بودم... وقتی انسون ازم خواست که براتون در مورد تزم حرف بزنم دیدم دوست دارم به جاش در مورد چیزی حرف بزنم که چند سال پیش باعث شد عاشق رشته ام بشم.
* سلام احمد نیک مهر!
** این جا ازشون پرسیدم چند نفر کتابش رو خونده ان و فقط خودم دستم رو بردم بالا... جوون هم جوون های قدیم.
۱/۱۶/۱۳۸۸
یک- ننوشتنم شاید هم از اینه که با وبلاگم غریبه شده ام، احساسِ مالکیت نسبت بهش ندارم. این احساسِ دوری فقط مربوط به وبلاگ خودم نمی شه، فیس بوک و ریدر و وبلاگ های بقیه رو هم خیلی کم می خونم تازگی ها. از خوندنِ اخبار هم فقط به تیترشون قناعت می کنم... بیشتر دوست دارم توی سایت های عکاسی/طراحی بچرخم و عکس نگاه کنم.
دو- بیشتر از اون که به خوندن و نوشتن احتیاج داشته باشم، به حرف زدن و راه رفتن زیر آفتاب و مزخرف گفتن و خندیدن احتیاج دارم. خریدنِ دستبند و گردن بندهای پرمهره (که با خرید هر کدوم، به دستبند رویایی خودم نزدیک تر و نزدیک تر می شم: مهره های فیروزه ای با شکل های مختلف و بی ربط و ریز).
سه- همیشه وقتی تابستون تموم می شه من مشتاقِ پاییز می شم، خزعبلاتِ رومانتیک و برگ های خش خش کننده اش رو کاری ندارم: آفتابِ بی رمقِ و طلایی اش رو می گم و شال گردن های رنگی و سرمای تر و تازه و (این آخریش خیلی خرخونانه است می دونم) تصور کردنِ خودم در حال درس خوندن/کار کردن زیر آفتاب عصر...
چهار- چای خوردن در پاییز رو هم خیلی دوست دارم... بیشتر از این که چای خوردن اش رو دوست داشته باشم، گرفتنِ لیوان چای توی دستم و فروکردنِ دماغم توی بخار چای رو دوست دارم.
۱۲/۱۸/۱۳۸۷
زمان می گذره،
روزگار هم،
عمر هم.
2- برای تس و ارن از قوانینِ طلاق در ایران می گم و از این که باید شوهرت به اندازه کافی روشن فکر(خودم از گفتنِ کلمه انتکتوال متعجب می شم... من روشن فکری رو با این تعریفم تنزل داده ام یا روشن فکری برای نسل ما خودش این قدر تنزل کرده؟) و فمنیست باشه که بهت موقع عقد حق طلاق بده... که شاید، تحت یه سری شرایط خاص، شما دو تا از نظر قانون کمی مساوی تر به حساب بیاین...
حالت تهوع می گیرم.
3- چهارشنبه سوری نزدیکه. بعد از گفتنِ داستانِ طلاق برای تس و ارن حوصله ندارم داستانِ چهارشنبه سوری رو هم براشون بگم... انگار همه ی انرژیِ ایران شناسوندنم تحلیل رفته باشه. بهشون قول داده ام که رقص ایرونی رو بهشون نشون بدم. شاید کمی برقصم و دنیا زیباتر بشه.
4- راستی هشت مارس مبارکِ همه ی زنان و مردانِ برابری خواه!
۱۲/۱۵/۱۳۸۷
۱۲/۰۲/۱۳۸۷
نوشتن از انتخابات و خاتمی غلبه بر احساسِ داده-نداری می خواهد...
لیست های خرید و کارها و برنامه ها و روزمرگی ها به هیچ جای خودم نیست که بخواهد به جای کسی که می خواند باشد...
فیلم های دیده و ندیده را گفته اند و خوانده ام و خوانده اید...
آمارِ پست های منتشر نشده ی من شوکه آور است...
تابستان لعنتی نباید این قدر زود تمام شود.
۱۱/۲۶/۱۳۸۷
چندین ساله که به این نتیجه رسیدم که از روز تولدم به هیچ وجه خوشم نمی آد... منظورم این نیست که اگه چهار روز جلوتر (یعنی مثلا مصادف با سالگرد پیروزی شکوهمند) به دنیا اومده بودم بیشتر خوشم می آمد. کلا از بند و بساطی به نام تولد و علم کردنِ کیک و احساسِ شادمانی کردن بابتِ شق القمرِ به دنیا آمدن، خوشم نمی آد.
البته شاید فلسفه ی نویزی به نامِ کیک تولد (بگیر اصلا شادمانی برای تولد) این باشه که بره روی افکاری که هر دو دقیقه یک بار با لحنی طلب کارانه و شوکه شده و وحشت زده تکرار می کنن: یعنی من واقعا بیست و نه سالم شد؟ یعنی من یه سال دیگه سی سالم می شه؟ یعنی ... یعنی...