‏نمایش پست‌ها با برچسب من. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب من. نمایش همه پست‌ها

۳/۲۰/۱۳۸۹

وقتی زیادی سایبری می شویم


از روی مکث های تایپ کردن و انتخاب کلمه هام حال منو می فهمه. این که خودم هم اینا رو متقابلا می فهمم رو نمی دونم. دل گرم کننده است فکر کردن به آدم های صد سال پیش که سال ها منتظر پیک و پیام می موندن و روزگارشون رو با داده هایی که ظرف یک روزی در گذشته ها، طی یک نگاه و یک جمله، جمع کرده بودن سر می کردن... خطاهای شناختی توی رابطه ها احتمالا خیلی زیاد بودن اون روزگاران اما احتمالا به همون اندازه هم توقع آدم ها از شناختن و شناخته شدن هم خیلی پایین بود.

کلی بافی می کنیم،
سایبری می شویم،
تکنولوژی را می ستاییم تا روزگار بگذرد.

۳/۱۳/۱۳۸۹

منِ پیشتر ها

دیشب به یه دلایلی که بر من پوشیده است و بر ناخودآگاهم نع*، رفتم سراغ دفترچه های یادداشت قدیمی ام. رفتم سراغِ قدیمی ترینشون که مال سال 82 بود. همه نوشته های اون سال رو یک نفس خوندم و شاخ درآوردم از آدمِ افسرده و تنهایی که اون سال بودم. فکر کنم اون سال به اندازه همه عمرم گریه کرده باشم! به تدریج از اول دفترچه که به آخرش می رسیدی می تونستی ببینی که چطور کم کم موفق شدم که از یک وضعیتِ ناخوب و چسبناک بیرون بیام و ذره ذره به این آگاهی رسیدم که باید چی کار کنم و کردم...


دلم برای لاله ای که اون همه غصه خورده بود و به خودش شک کرده بود حسابی سوخت. از طرفی کلی بهش امیدوار شدم که تونسته زندگی اش رو عوض کنه، از یک رابطه نادرست بیرون بیاد و بر افسردگی غلبه کنه. از طرف دیگه هم ندیدنِ واقعیت ها و ساده انگاری هاش خیلی ضایع بود!

خلاصه که نگاه کردنِ به نسخه قدیمی خودم خیلی عجیب بود. انگار نشسته ای پای صحبتِ یک دوستِ خیلی قدیمی و خیلی نزدیک و خیلی خیلی آشنا: اون برات از دردهاش می گه و ... تا بخواد نوبت به تو برسه که بگی نظرت چیه یا این که بهش راهکار ارائه بدی یا صرفا بهش بگی "درکت می کنم"، وقت تموم می شه و بدون حرف و بدون هیچی از هم جدا می شین.



* الان که خوب فکر می کنم حس می کنم که دلیلش رو می دونم: دیشب با تس و غزاله رفتیم کنسرت جاز دانشجوهای دانشگاه و یکی از آهنگ های خانومِ رهبر گروه در مورد سال 2005 بود، سالی که به قول خودش بدترین سال زندگی اش بود... شاید این منو پرتاب کرد به سالِ بد زندگی خودم...

۲/۲۳/۱۳۸۹

They flutter behind you your possible pasts*

کلاسی رو که این کوارتر حل تمرینشم، قراره کوارتر چهارم درس بدم. برای همین هم توی بخش اول کلاس، که استاد تئوری ماجرا رو می گه، سر کلاس می شینم و به درس گوش می دم و بخش دوم، که کلاس شبیه کارگاه می شه و دانشجوها مساله حل می کنن، توی کلاس راه می رم و به سوال ها جواب می دم.


همیشه وقتی درس به تئوری احتمالات و آزمون فرض و از این جور چیزا می رسه به جای گوش دادن به درس، یاد کلاسای دکتر محلوجیِ نازنین می افتم و... یادِ خودم که تا شب امتحان نمی شد به این نتیجه نمی رسیدم که: اوه پس منظور این بوده! چه جالب! گاهی فکر می کنم اگه لیسانس ام رو جایی غیر از ایران گرفته بودم انسانِ باسوادتر اما خجول تر و منزوی تر و کم خردتری از آب در می آمدم یا نه... قسمت اعظم وقت من دورانِ لیسانس صرف معاشرت با رفقام و کتاب و شعر خوندن و نوشتن و کوه رفتن می شد و درس هم چیزی بود اون گوشه موشه ها که شب های امتحان به این نتیجه می رسیدم که "چه جالب!"... به این چیزها که فکر می کنم یاد شریف توی بهار و ول چرخیدن توی دانشگاه می افتم...

دلم برای دانشگاه و برای دخترِ نابخردی که درس نمی خوند و ول می چرخید تنگ شده!


* PinkFloyd

۱/۱۱/۱۳۸۹

فلوکستینِ عملی

دقیقا روز اول فروردین بود که غصه دانِ زندگیم سرریز شد.

خوندنِ اخبار و قرقره کردنِ تصاویرِ ذهنیِ شکنجه و اعدام و هم ذات پنداری با نامه ی همسرانِ دربند رو بوسیدم و گذاشتم کنار... چند روزه که فقط به وبلاگ های عکس و نقاشی و آشپزی سر می زنم و آهنگی جدی تر از بیت الغزل های معرفتِ شهرام شب پره گوش نمی دم.

کمی به سامان تر و متعادل تر شده ام...

۱۲/۲۹/۱۳۸۸

سال نوی پاییزانه

1- بهترین کاری که می شه در این شرایطِ غیربهاری کرد اینه که کفشِ نوی دویدن گرفت و برای مسابقه های دوی آینده برنامه ریزی کرد... این جوری هم احساسِ نو شدن می کنم و هم این حال و هوای عید نداشتن رو راحت تر زیر سیبیلی* در می کنم. کفش ام رو از یک مغازه ی باحالی گرفتم که کلی روشِ دویدن آدم رو بررسی می کنن و بعدش بهت کفش پیشنهاد می کنن. کلی هیجان زده ام که توی مسابقه ی ده کیلومتری هفته دیگه کفش ام رو بپوشم!


2- هفت سین ندارم ولی حتما فال حافظ می گیرم.

3- خیلی خوبه که سال نو آخر هفته است... سه سال پیش که وسطِ کلاس سال تحویل شد خیلی لوس بود. (گرچه این شیش و نیم صبح بودنش یه مقادیری با روحیه ی تنبلانه من اصطکاک پیدا خواهد کرد...)


* صحبت از سیبیل شد: البته که مراسم بند اندازونِ قبل از سال نو رو از قلم نمی ندازیم...

۱۲/۲۶/۱۳۸۸

سورِ آخرینِ چهارشنبه ی تابستان دوهزار و ده

چهارشنبه سوری رو یادم رفت. به همین سادگی و مسخرگی! اون قدر حواسم پیشِ چهارشنبه سوریِ ایران بود که یادم رفت خودم هم باید از روی شمعی، آتیشی چیزی بپرم...


باید تمرکز کنم که حداقل سال تحویل رو یادم نره...

۱۱/۲۶/۱۳۸۸

سی سالگی رو با ابروهای برداشته و قهوه و دانمارکیِ تازه و ملافه های شسته شروع می کنیم.

۱۱/۱۶/۱۳۸۸

یفقهوا قولی

عادت معمولمون شده این عصرها/شب ها که دونه دونه از دانشگاه می آییم خونه، شام می پزیم و به بقیه ملحق می شیم و شام می خوریم و حرف می زنیم و حرف می زنیم و چای و شکلات می خوریم تا وقتِ خواب. فکر کنم به خاطرِ تعدادِ غالبِ دخترهای خونه، در موردِ سرطان پستان و سنِ مناسب بچه دار شدن و قوانین ضد زن و مردسالاری در شرق و غرب و این داستان ها بیشتر حرف می زنیم... من از قوانینِ ضد زنِ ایران خیلی برای دوستام گفته ام و کلی هم با افتخار از جنبش های زنان و کمپین یک میلیون امضا داد سخن داده ام. چیزی که این وسط توجه هایدی رو بیش از همه چیز به خودش جلب کرده، قوانینِ مربوط به چند همسریه و این شده که هر از گاهی بحث رو برمی گردونه و می پرسه که: یعنی چه مدل مردهایی بیشتر این کارو می کنن؟ این بهشون جایگاه بهتری در اجتماع می ده؟ با این کار پز می دن؟
خلاصه منم هی تلاش می کنم که دقیق و درست توضیح بدم که نه، چند همسری توی جامعه ی شهری ایران واقعا چیز بدیه و فرهنگِ عامه مردم تا جایی که من دیده ام، مبنی بر تک همسریه و مردهای چند همسره بعضا از احترامشون پیش فامیل و آشنا کم می شه و غیره و ذلک... خلاصه بعد از کلی توضیح و تفصیل تقریبا امیدوار شده بودم که توی ذهن هایدی ایران مترادف با کشوری-که-مردها-در-آن-شونصد-تا-زن-می گیرند-و-بابت-آن-کلی-خوشحال-و-خرسند-می باشند نیست.

تا این که دیشب دوست هایدی اومده بود خونه ما و دو ثانیه بعد از معرفی ماها به هم گفت: اوه تو همون هم خونه ای ایرانی هایدی هستی؟ راسته که توی ایران مردها می تونن چند تا زن بگیرن؟

۱۱/۱۳/۱۳۸۸

شده سه سال که من نیوزیلند زندگی می کنم!

۱۰/۲۹/۱۳۸۸

من گاو نیستم، ناخودآگاهم زیادی نگران منه

یکی از سیستم های دفاعی من، بلوکه کردنِ هرگونه نوستالژیه... تنها مواقعی که ناخودآگاهم سرِ شیلنگ رو شل می کنه و من کمی نوستالژی انگیخته می شم، وقت هاییه که ناخودآگاهِ عزیزم قانع شده که به زودی قراره عاملِ نوستالژی برانگیز از بین بره. مثلا روزگاری که تهران زندگی می کردم، تا دو سه روز قبل از سفر به مشهد و تا قبل از این که بلیت سفر دستم نبود، هیچ تصویری و هیچ علامتی از خونه مون توی مغزم نمی اومد. این عادتِ عجیب (که فکر کنم اطرافیانم به نامهربانانه هم بتونن تعبیرش کنن بعضا) برای خودم خیلی مفید بوده: دل کندن از فضاها همیشه برام راحت بوده و سه سال و نیم دوری از بابک رو بدون تلفات جانی تا به این جا دووم آورده ام.

ولی هر از گاهی یادم می آد که آدم های زندگی ام دلیلی نداره که ناخودآگاهِ غیرتی و مادرانه ی منو درک کنن... این جوری می شه که احساساتِ دوستانه ام رگه های عذاب وجدان به خودش می گیره. بدتر از اون حس می کنم که هر گونه حرکتی به سمت آدم هام کاملا تصنعی و از-دل-نجوشیده خواهد بود چون زیادی آگاهانه است (ولی این ممکنه فقط تصور خودم باشه)... خدا پدر طراحان فیس بوک رو بیامرزه که می تونی هر از گاهی یک "جیگرت رو بخورم" به کسی بگی، جوری که نه صدای ناخودآگاهِ همیشه در صحنه ام دربیاد و نه صدای وجدانِ بی کارم.

۱۰/۱۸/۱۳۸۸

خیلی وقته که ننوشته ام و همه اش حس می کنم که باید یک مقدمه ی درست و حسابی (در مایه های دیباچه ی گلستان) بنویسم که بگم من اومدم دوباره. اضافه بر اون همه اش حس می کنم که نیاز به مقدمه چینی مبسوط دارم که بگم من و بابک با هم نامزد شدیم و خب از طرف دیگه فکر می کنم اگه اندک جماعتی هم هنوز این وبلاگ رو می خونن، می دونن که ما نامزد شده ایم... اما واقعیتش اینه که بخش نوشتاریِ مغزم یه مقادیر زیادی خاموشه...

فکر می کنم اگه مغزم روشن تر می بود برای خودم "فتح باغ" فروغ رو هم می خوندم... یا در واقع فتح باغ رو با صدای خودِ فروغ توی مغزم دوباره پخش می کردم...




۶/۱۷/۱۳۸۸

جالبمان می شود (شاید هم کمی جوگیر می شویم):

- آزاد شدنِ خرمشهر توی فهرستِ انگولک کننده های احساسات ملی من بود اما رتبه ی بالایی نداشت. مثلا در حدِ ایران ای سرای امید شجریان مو بر تن من راست نمی کرد. اما حالا با تر و تمیز شدنِ چهره ی خیلی از مفاهیم، من برای دوستِ بریده از ایرانم داستانِ مقاومت محمد جهان آرا و شان نزول "ممد نبودی ببینی" رو تعریف می کنم و بغضم می گیره...

- وقتی از زبانِ دهه ی شستی های به-زعمِ-تا-پیش-از-اینِ-خودم-صرفا-سوسول می شنوم که "بسیجی واقعی همت بود و باکری"، می رم سراغ زندگی نامه شون که ببینم کی بودن و چی کار کرده ان...

عجیبمان می شود!


۵/۲۵/۱۳۸۸

یک فیلمِ وودی آلنی ای رو که برای یکشنبه های بارونی نگه داشته بودم نیگا می کنم: Deconstructing Harry.

زندگی جریان داره و نگرانی های من برای این روزهای مملکت هم.

اتاقم رو مرتب می کنم: کل دکوراسیون زار و زندگی رو عوض می کنم. مچ بند سبزم، که قراره توی چشم جهانیان بکنمش که ا.ن. خر است، رو می پیچونم دور قوطی کرمِ سفیدم. پنجره های اتاقم رو باز می ذارم و فکر می کنم که تاثیر حال و هوای دم بهاره که باعث شده خونه تکونی بکنم. هنوز بارون نیومده.

زندگی جریان داره و قبل از این که فکرشو بکنی اگوست هم رفته...

چراغ ها رو خاموش کرده ام. یادم رفته شمع بیارم با خودم. تلاش می کنم به این واقعیت فکر نکنم که بعضی پروژه ها باعث می شن بقیه ی پروژه های سابقا-نشدنی، اجرایی بشن. تلاش می کنم بیشتر توی وان فرو برم: نفسم رو می دم بیرون که بیشتر برم توی آب. به موانع ذهنی ام فکر می کنم. هنوز یکشنبه ی بهاری نیومده.

زندگی جریان داره و من مدام فراموش می کنم که چقدر ورزش منو نشئه می کنه.

از ورزش اومده ام و برانچِ مبسوطِ اسپانیولی تهیه شده توسطِ آشپزِ ترکی و سرو شده در آکلند رو خورده ام. در یک حمله ی بسیجی وارِ شیش ساعته ورقه های تمرین رو صحیح می کنم. به این مشکوک می شم که چی باعث شده شنبه ای که تمام روزهای هفته منتظر آمدنشم رو به خرکاری بگذرونم... هنوز لحظه ی خودکاوی و تهوع و نیاز به وانِ آب داغ نیومده.

زندگی در مقابل چشم های نزدیک بین من و قابِ کوچیکِ عینک جدیدم جریان داره.


۴/۲۰/۱۳۸۸



شنبه، روزی که رای ها رو می شمردن، توی فرودگاه نشسته بودم منتظرِ هواپیمای ملخی کوچولویی که از آخرین جلسه کلاسم منو برگردونه آکلند. برات نوشتم که "...موسوی انتخاب می شه و ما دل گرم تر و امیدوارتر می شیم به دموکراسی و آینده...".


نامه رو برات نفرستادم. یه جایی قاطی این روزهای تلخ و غیرقابل باور گم شد. چند روز پیش پای تلفن نامه رو برات خوندم و دل جفتمون گرفت.

۲/۲۸/۱۳۸۸

انسون این هفته رفته کنفرانس و از من خواسته که شیش ساعت براش برم سر دوتا از کلاس هاش. قراره توی هر کلاس یک ساعت اول رو در مورد هرچی عشقم می کشه (ترجیحا تزم) حرف بزنم و دوساعت بعدی رو مساله حل کنم. کلاس اول لجستیکه و کلاس دوم فرایندهای زنجیره تامین... من پیش خودم یه ذره فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دوست دارم در مورد الگوریتم ژنتیک حرف بزنم و تلاش کردم که یه جوری با بدبختی به لجستیک و زنجیره تامین ربطش بدم (یه جوری ربطشون دادم که خودم هم نفهمیدم!).

ارایه ام رو این جوری شروع کردم: زمانی که من دانشجوی کارشناسی بودم، برای پروژه ی کارآموزی ام الگوریتم ژنتیک یاد گرفتم*... این هم زمان شد با بیرون آمدنِ اولین فیلم ماتریس و هم زمان شد با دوباره خوندنِ کتاب دنیای شگفت انگیز نو**. اون فضا باعث شد که من برای چندین وقت حس کنم که دنیا یک فیلم علمی تخیلیه و فوق العاده به هیجان آمده بودم... وقتی انسون ازم خواست که براتون در مورد تزم حرف بزنم دیدم دوست دارم به جاش در مورد چیزی حرف بزنم که چند سال پیش باعث شد عاشق رشته ام بشم.



* سلام احمد نیک مهر!
** این جا ازشون پرسیدم چند نفر کتابش رو خونده ان و فقط خودم دستم رو بردم بالا... جوون هم جوون های قدیم.

۱/۱۶/۱۳۸۸

پاییزانه

یک- ننوشتنم شاید هم از اینه که با وبلاگم غریبه شده ام، احساسِ مالکیت نسبت بهش ندارم. این احساسِ دوری فقط مربوط به وبلاگ خودم نمی شه، فیس بوک و ریدر و وبلاگ های بقیه رو هم خیلی کم می خونم تازگی ها. از خوندنِ اخبار هم فقط به تیترشون قناعت می کنم... بیشتر دوست دارم توی سایت های عکاسی/طراحی بچرخم و عکس نگاه کنم.

دو- بیشتر از اون که به خوندن و نوشتن احتیاج داشته باشم، به حرف زدن و راه رفتن زیر آفتاب و مزخرف گفتن و خندیدن احتیاج دارم. خریدنِ دستبند و گردن بندهای پرمهره (که با خرید هر کدوم، به دستبند رویایی خودم نزدیک تر و نزدیک تر می شم: مهره های فیروزه ای با شکل های مختلف و بی ربط و ریز).

سه- همیشه وقتی تابستون تموم می شه من مشتاقِ پاییز می شم، خزعبلاتِ رومانتیک و برگ های خش خش کننده اش رو کاری ندارم: آفتابِ بی رمقِ و طلایی اش رو می گم و شال گردن های رنگی و سرمای تر و تازه و (این آخریش خیلی خرخونانه است می دونم) تصور کردنِ خودم در حال درس خوندن/کار کردن زیر آفتاب عصر...

چهار- چای خوردن در پاییز رو هم خیلی دوست دارم... بیشتر از این که چای خوردن اش رو دوست داشته باشم، گرفتنِ لیوان چای توی دستم و فروکردنِ دماغم توی بخار چای رو دوست دارم.

۱۲/۱۸/۱۳۸۷

1- کاریِ خوش بو، مخلوطی از گوشتِ فرداعلای نیوزیلندی و بادمجون و کدو حلوایی و گوجه فرنگی و سس کاری، برای خودش روی گاز غل غل می کنه. من برای خوردنِ کاری هیجان زده تر و هیجان زده تر می شم...
زمان می گذره،
روزگار هم،
عمر هم.

2- برای تس و ارن از قوانینِ طلاق در ایران می گم و از این که باید شوهرت به اندازه کافی روشن فکر(خودم از گفتنِ کلمه انتکتوال متعجب می شم... من روشن فکری رو با این تعریفم تنزل داده ام یا روشن فکری برای نسل ما خودش این قدر تنزل کرده؟) و فمنیست باشه که بهت موقع عقد حق طلاق بده... که شاید، تحت یه سری شرایط خاص، شما دو تا از نظر قانون کمی مساوی تر به حساب بیاین...
حالت تهوع می گیرم.

3- چهارشنبه سوری نزدیکه. بعد از گفتنِ داستانِ طلاق برای تس و ارن حوصله ندارم داستانِ چهارشنبه سوری رو هم براشون بگم... انگار همه ی انرژیِ ایران شناسوندنم تحلیل رفته باشه. بهشون قول داده ام که رقص ایرونی رو بهشون نشون بدم. شاید کمی برقصم و دنیا زیباتر بشه.

4- راستی هشت مارس مبارکِ همه ی زنان و مردانِ برابری خواه!

۱۲/۱۵/۱۳۸۷

تک خوان با گیتارش Hallelujah می زد و ما باهاش می خوندیم... من اون قدر مسحور بودم که بر خلاف معمول یادم رفت با ادا و بی صدا به تس بگم: I loooove this!

۱۲/۰۲/۱۳۸۷

نوشتن از تابستانی که می رود و بارانی که می بارد طبعِ شاعرانه می خواهد و یک من احساساتِ رومانتیک...
نوشتن از انتخابات و خاتمی غلبه بر احساسِ داده-نداری می خواهد...
لیست های خرید و کارها و برنامه ها و روزمرگی ها به هیچ جای خودم نیست که بخواهد به جای کسی که می خواند باشد...
فیلم های دیده و ندیده را گفته اند و خوانده ام و خوانده اید...
آمارِ پست های منتشر نشده ی من شوکه آور است...

تابستان لعنتی نباید این قدر زود تمام شود.

۱۱/۲۶/۱۳۸۷

بیست و نه ساله شدم.
چندین ساله که به این نتیجه رسیدم که از روز تولدم به هیچ وجه خوشم نمی آد... منظورم این نیست که اگه چهار روز جلوتر (یعنی مثلا مصادف با سالگرد پیروزی شکوهمند) به دنیا اومده بودم بیشتر خوشم می آمد. کلا از بند و بساطی به نام تولد و علم کردنِ کیک و احساسِ شادمانی کردن بابتِ شق القمرِ به دنیا آمدن، خوشم نمی آد.
البته شاید فلسفه ی نویزی به نامِ کیک تولد (بگیر اصلا شادمانی برای تولد) این باشه که بره روی افکاری که هر دو دقیقه یک بار با لحنی طلب کارانه و شوکه شده و وحشت زده تکرار می کنن: یعنی من واقعا بیست و نه سالم شد؟ یعنی من یه سال دیگه سی سالم می شه؟ یعنی ... یعنی...