"عامه پسند"انه
ژانر: کسایی که هشت سال تاریخ مملکت رو با "سوپاپ اطمینان" مدل می کنن می ره...
من به پشه های احمق نیوزیلندی حساسیت دارم... وقتی پشه ها گازم می گیرن، جاش به اندازه ی یک وجبِ گنده - اغراق نمی کنم- باد می کنه. امروز صبح با پاهای باد کرده و کلافه از خارش، یقه ی لینکلن (تنها کیوی حاضر در آفیس) رو گرفتم که این چه وضعشه... لینکلن هم از طرف پشه های نیوزیلندی از من معذرت خواهی کرد و توصیه کرد که Vegemite بخورم که سرشار از ویتامین B است و (مزه زهرمار می ده رسما) باعث می شه که پشه ها از من خوششون نیاد...
برای نفرِ چهارمِ خونه جدیدمون آگهی دادیم. آگهی رو هم خونه ایم نوشته بود و توی قسمتِ "هم خونه ای های فعلی" نوشته بود: A Persian, a German and a Norwegian... اصولا که من از دیدنِ این که جماعت نمی گن ایرانی و می گن پارسیایی (که یه وقت با پارسی قاطی نشه!) کهیر می زنم. ولی خب آگهی رو داده بودیم و دیگه اون قدرها هم قضیه مهم نبود... جالبیش این بود که وقتی ازش پرسیدم چرا منو ایرانی ننوشتی گفت راستش به این فکر نکردم، بیشتر به این فکر کردم که خودمو که آلمانی ام اول ننویسم که ضدتبلیغ نشه...
Introduction to Quantitative Analysis
انسون به صورتِ ناشناس، پیچیده شده در کلاه کپ و هودی و پنهان شده پشت لپ تاپش، نشست سرِکلاسم که ببینه حرف حسابِ این شاگردای غرغروی سرِکلاسم چیه. بعد از کلاس بهم گفت که خیلی خوب درس داده ام و اونا سطح سوالاشون نشون می ده که خیلی بیغ ان. بهم توصیه کرد که بی خیال غرغروهای ردیفِ اول بشم و تلاش کنم که برای اکثریتِ زرنگِ +A گرفته ی کلاس، تجربه ی دلپذیری به جا بذارم.
نظر انسون خیلی مهم بود. هم این که به صورت رسمی به رییس دپارتمان گفت و هم این که من مطمئن شدم که توهم ندارم و کلاسم واقعا کلاسِ خوبیه. هنوز که هنوزه اما موقعِ آماده کردنِ اسلایدهام، شبحِ یکی از اون غرغروهای عوضی ظاهر می شه و توی حرفم می پره که:
Laleh, what's the point of all this؟ و شبحِ من اول بهش می گه که: Just bear with me, we'll see that in the next slide. و وقتی که اون شروع می کنه بلند بلند با شبحِ بغل دستی اش حرف زدن، من بهش نعره می زنم که: I have to ask you to leave the class ... یه چیزی در ردیفِ "از کلیسای من برو بیرون"...
با این همه، هر چند هزار باری که از کلاسم بیرونش می کنم، باز هم دفعه بعد موقع آماده کردنِ اسلایدهام رشته ی فکرهام رو پاره می کنه که: Is this what we'll be asked in the exam... if not, why are we even studying this؟
و هر دفعه واکنشِ من عصبی تر و نامتناسب تر می شه تا جایی که دیروز بعد از ظهر، شبحِ حراستِ دانشگاه منو به جرمِ ضرب و شتم و خشونتِ فیزیکی دستگیر کرد...
at
۱۲:۴۱
11
comment
Labels: مزخرفات