‏نمایش پست‌ها با برچسب مزخرفات. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مزخرفات. نمایش همه پست‌ها

۱۲/۰۴/۱۳۸۸

"عامه پسند"انه

ژانر: کسایی که هشت سال تاریخ مملکت رو با "سوپاپ اطمینان" مدل می کنن می ره...

۱۱/۲۰/۱۳۸۸

بغض من و آهِ منی
(یا وقتی چیز بیشتری برای فکر کردن ندارم و گودرم صفر شده)

بعضی از این فیلم هایی که از سرود یار دبستانیِ داخلِ ایران (یعنی بدون آهنگِ زمینه و طبل و دهل) می گیرن یه جورایی مشابه هم ان. اغلب اوقات یک نفر وسط یک جماعتِ در حالِ حرکت، که همگی خیلی آروم و سنگین حرکت می کنن، از پشت سرِ آدم های ردیف جلو فیلم گرفته... آهنگ تکرار می شه و تکرار می شه و همه همچنان با کندی قدم برمی دارن.

این آهنگ نیاز به ریتم پرشور و صدای بلند و پرانرژی داره، به خصوص وقتی به "دست من و تو" اش می رسه.

یاران دبستانی شاید زیر این چوب الف خمیده ان که این قدر کشدار و تلخ ادامه می دن که: حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه، ترکه ی بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما... به این خمیدگی و رد ترکه ها فکر می کنم و گریه ام می گیره.

۱۱/۰۱/۱۳۸۸

من به پشه های احمق نیوزیلندی حساسیت دارم... وقتی پشه ها گازم می گیرن، جاش به اندازه ی یک وجبِ گنده - اغراق نمی کنم- باد می کنه. امروز صبح با پاهای باد کرده و کلافه از خارش، یقه ی لینکلن (تنها کیوی حاضر در آفیس) رو گرفتم که این چه وضعشه... لینکلن هم از طرف پشه های نیوزیلندی از من معذرت خواهی کرد و توصیه کرد که Vegemite بخورم که سرشار از ویتامین B است و (مزه زهرمار می ده رسما) باعث می شه که پشه ها از من خوششون نیاد...



طبیعتا تصمیم گرفتم که تا آخر تابستون به خاروندن خودم ادامه بدم...

۱۰/۲۲/۱۳۸۸

برای نفرِ چهارمِ خونه جدیدمون آگهی دادیم. آگهی رو هم خونه ایم نوشته بود و توی قسمتِ "هم خونه ای های فعلی" نوشته بود: A Persian, a German and a Norwegian... اصولا که من از دیدنِ این که جماعت نمی گن ایرانی و می گن پارسیایی (که یه وقت با پارسی قاطی نشه!) کهیر می زنم. ولی خب آگهی رو داده بودیم و دیگه اون قدرها هم قضیه مهم نبود... جالبیش این بود که وقتی ازش پرسیدم چرا منو ایرانی ننوشتی گفت راستش به این فکر نکردم، بیشتر به این فکر کردم که خودمو که آلمانی ام اول ننویسم که ضدتبلیغ نشه...

خلاصه وقتی یه نفر اومد برای دیدن خونه، ازم پرسید تو پارسیایی هستی دیگه؟ منم احساسِ خو- ماز-جبرانی-بینی کردم و گفتم که آره فکر کردم اگه اینو بنویسیم توی ذهن ملت قالیچه پرنده و گربه ایرانی تداعی می شه و بیشتر مشتری جمع می کنیم...

۲/۱۸/۱۳۸۸

امروز توی راه دانشگاه یهو عمیقا دوزاریم افتاد که فروغ آسمونش به آویختن پرده ای ازش گرفته می شده. عجیب بود که با وجودی که همیشه تصویر این شعر رو به وضوح مجسم می کردم، هیچ وقت فکر نکرده بودم به عمق فاجعه اش. به خودم که آمدم دیدم هی دارم توی ذهنم تکرار می کنم که: "یعنی واقعا نمی تونسته پرده رو کنار بزنه؟ یعنی واقعا نمی تونسته؟".

۱۲/۰۲/۱۳۸۷

نوشتن از تابستانی که می رود و بارانی که می بارد طبعِ شاعرانه می خواهد و یک من احساساتِ رومانتیک...
نوشتن از انتخابات و خاتمی غلبه بر احساسِ داده-نداری می خواهد...
لیست های خرید و کارها و برنامه ها و روزمرگی ها به هیچ جای خودم نیست که بخواهد به جای کسی که می خواند باشد...
فیلم های دیده و ندیده را گفته اند و خوانده ام و خوانده اید...
آمارِ پست های منتشر نشده ی من شوکه آور است...

تابستان لعنتی نباید این قدر زود تمام شود.

۸/۲۸/۱۳۸۷

قضایا رو توی بیزنس اسکول ظاهرا یه مقادیری زیادی جدی گرفته ان و نتیجه اش هم این شده که از استادهای شلوارک و دمپایی پوشِ معمولِ نیوزیلندی خبری این جا نیست. شلوار جین رو هم تازه گاهی یواشکی، وقتی هیچ دانشجویی دور و بر نیست می پوشن. سوسول ان دیگه... امروز بعد از مدت ها استاد مشاورم رو، که توی یکی از دپارتمان های دانشکده مهندسیه، دیدم و از دیدنِ جوراب های اسنوپی اش، کلی روحم شاد شد.

۸/۲۶/۱۳۸۷

به سبک استامینوفن:

میدان انقلاب اگر هیچ کاری نکرد، حداقل از من و تو بسکتبالیست های خوبی ساخت:
از تو، که همه ی عابران را ویراژ دادی تا به کافه فرانسه برسی،
از من که آن همه ویراژ دادم و نفهمیدم از عابرانِ نیشگون گیرنده منزجرترم یا از تماشاچی های مشتاقِ فحش و فضیحت های من.

۸/۲۱/۱۳۸۷

این کلاسِ جنجالی در شرف تموم شدنه: یک جلسه در مورد رگرسیون (در حدی بتونن رگرسیون رو بخونن و بنویسن!) براشون حرف می زنم و یک جلسه هم ازشون "امتحانِ قوه" می گیرم و بعدش دیگه پایان ترم و بعدشم خلاص...

اثراتِ این خلاصی رو توی زندگیم به وضوح می شه دید:
الف- شام هایی که درست می کنم از ده دقیقه بیشتر طول می کشن و قیافه شون هیجان انگیزتر شده،
ب- اتاقم مرتب شده،
ج- عادتِ سخیفِ مزخرف بینی* تا قبل از خواب جاشو داده به مراسم گهربارِ نخ دندان کشی و کرمِ دور چشم زنی و فیلم های نسبتا معقولانه تر بینی،
د- فروکش کردنِ چشمگیرِ سطحِ آدرنالین و بالاتر رفتنِ عطشِ قهوه**،
ه- بهبودِ تدریجیِ بیماریِ مزمن پونز-در-باسنگ-فرورفتگی، که به کروموزوم هام هم خیلی می آد***،
و- و صد البته، لاگیدنِ دوباره!!!

* South Park, Family Guy و هرچی اپیزود تیکه پاره از هر جا دارم
** این چند هفته ی اخیر، چیزی قوی تر از شیرچای نتونسته ام بخورم!
*** نشون به اون نشون که موفق شدم به مدت ده دقیقه روی کاناپه دراز بکشم، چای و شکلات بخورم و از منظره بیرون پنجره لذت ببرم...

۸/۱۷/۱۳۸۷

Introduction to Quantitative Analysis

انسون به صورتِ ناشناس، پیچیده شده در کلاه کپ و هودی و پنهان شده پشت لپ تاپش، نشست سرِکلاسم که ببینه حرف حسابِ این شاگردای غرغروی سرِکلاسم چیه. بعد از کلاس بهم گفت که خیلی خوب درس داده ام و اونا سطح سوالاشون نشون می ده که خیلی بیغ ان. بهم توصیه کرد که بی خیال غرغروهای ردیفِ اول بشم و تلاش کنم که برای اکثریتِ زرنگِ +A گرفته ی کلاس، تجربه ی دلپذیری به جا بذارم.
نظر انسون خیلی مهم بود. هم این که به صورت رسمی به رییس دپارتمان گفت و هم این که من مطمئن شدم که توهم ندارم و کلاسم واقعا کلاسِ خوبیه. هنوز که هنوزه اما موقعِ آماده کردنِ اسلایدهام، شبحِ یکی از اون غرغروهای عوضی ظاهر می شه و توی حرفم می پره که:
Laleh, what's the point of all this؟ و شبحِ من اول بهش می گه که: Just bear with me, we'll see that in the next slide. و وقتی که اون شروع می کنه بلند بلند با شبحِ بغل دستی اش حرف زدن، من بهش نعره می زنم که: I have to ask you to leave the class ... یه چیزی در ردیفِ "از کلیسای من برو بیرون"...
با این همه، هر چند هزار باری که از کلاسم بیرونش می کنم، باز هم دفعه بعد موقع آماده کردنِ اسلایدهام رشته ی فکرهام رو پاره می کنه که: Is this what we'll be asked in the exam... if not, why are we even studying this؟
و هر دفعه واکنشِ من عصبی تر و نامتناسب تر می شه تا جایی که دیروز بعد از ظهر، شبحِ حراستِ دانشگاه منو به جرمِ ضرب و شتم و خشونتِ فیزیکی دستگیر کرد...

۸/۱۵/۱۳۸۷

یک چهارمِ پر لیوان اینه که یک کشورِ دیگه به کشورهایی که توش دوست و رفیق دارم اضافه شد.
یک چهارمِ پرِ دیگه ی لیوان اینه که یک دوستِ دیگه پیدا کرده ام و یک آدمِ دیگه رو سیاحت کرده ام.

مرده شورِ یک دومِ خالی اش رو ببرن!


۸/۰۵/۱۳۸۷

یعنی مونده ام که عصر یکشنبه به جز تبدیلِ لاک ناخنِ صدفی به قرمز و 200 تا هولاهوپِ ساعت گرد و 200 تا پاد ساعت گرد و تولیدِ dessert pizza با یه من شکلات و موز و توت فرنگی و یه گالن قهوه چه چیز دیگه ای با خود به ارمغان خواهد آورد...

۷/۰۵/۱۳۸۷

پژ گچ یا
"ملت تو ما شدیم کوروش والا" یا
یکی از نشانه های کهتری فرهنگی، نیاز مفرط به خودنمایی فرهنگی به هر بهانه ی چ*کی ای می باشد نقطه

تس، هم خونه ایم، برای خودش ماست و خیار درست می کرد. بهش می گم دستورِ اینو از کجا یاد گرفتی؟ می گه *zaziki رو می گی؟ این یه پیش غذای یونانیه... یک لحظه روح کوروش کبیر بر من نازل شد و رگ گردنم باد کرد و نزدیک بود بگم که ارواح عمه ات و می خواستم یه ساعت در وصف فرهنگِ والای دوهزار و پانصد ساله ی ماست و خیار و عرق سگی مون برم روی منبر و گریزی هم به اختلاف فاحشمون با اعراب بادیه نشین بزنم ( که بنا به شواهدِ ماشالله خانیِ آقای پزشک زاد، ماست و خیار رو هم ما زمان هارون الرشید اینا حالیشون کردیم و گرنه ملخ مزه اشون بوده ) که دیدم بهتره بذارم در جهل مرکب ابد الدهر بماند...
ایشالا دفعه دیگه از میراث آریایی خودم بهتر دفاع می کنم.


* نازنین جونم جات خالی که به تزاتزیکی بخندیم!

۴/۱۵/۱۳۸۷

گفت مشق نام لیلی می کنم...
- گفت خاک بر اون سرِ بی سواد و بی خلاقیتت* بکنن...


* جهت آگاهی از میزان بی خلاقیت بودنِ آقای مجنون به باقی شعر مراجعه شود**...
** از نوشتن این توضیح خوشم نیومد اما فکر کردم که شاید لازم باشه***
*** به هر حال از چند وضعیت خارج نیست: یا کشف می کنی که به بقیه شعر مربوطه و شعر رو بلدی/شعر رو گوگل می کنی و می گی چه بامزه/بی مزه یا کشف نمی کنی و می گی چه مزخرف یا کشف نمی کنی و برای این که مودب باشی می خندی... ****
**** من زیادی برنامه می نویسم این روزا و همه زندگی رو if then می بینم...*****
***** فکر کنم گند زدم به پست با این توضیحات******
****** اینو هم نوشتم که نشون بدم به "احیانا" بی مزه بودن پست آگاهم در نتیجه خیلی هم انسانِ بی مزه ای نیستم *******


۴/۰۹/۱۳۸۷

نوستالژی های عمیق من

به نظرِ من آگاهی به این که توی یخچال دو برش ته چین معطر و چهار قاشق خورش فسنجونِ آسمانی خوابیده، مخل زندگیه!
اول باید ته اون بشقاب کذایی رو صاف کرد و بعد رفت سراغ بقیه اموراتِ پیش پا افتاده ی زندگی مث نفس کشیدن و ... کلا زندگی کردن...


۴/۰۳/۱۳۸۷

رنگین کمان در آکلند می روید فراوان.

۴/۰۲/۱۳۸۷

یکشنبه ای که بارون بیاد باید درشو گل گرفت...

۳/۲۹/۱۳۸۷

ای یار
ای یگانه ترین یار

یه کورونای تگری دیگه برای من بیار

۳/۲۷/۱۳۸۷

باید حتما به فارسی ترجمه کنی تا ابهت "فضای اقلیدسی" بگیردتت.


۳/۲۲/۱۳۸۷

عضله های روی پام توی شوک ان! پریروز بردمشون یه ورزش حسابی و این گرفتگی اشون باعث شده از هر پله ای که می رم پایین بگم آآآآخ!
عضله های گرفته رو باید با ورزش بیشتر ادب کرد....