۶/۲۴/۱۳۸۱

خيلي دلم مي خواست ازش بپرسم که آيا هيچ وقت بجز درس معيار ديگه اي براي ارزش گذاري دانشجوهاش داشته يا نه. حس مي کردم من اگه جاي اون بودم کلي ذوق مي کردم اگه يکي از دانشجوهام مي اومد و برام يه بيت شعر مي خوند يا يه کتاب بهم مي داد تا بخونم يا هرچي... راستش بيشتر مي خواستم بدونم اگه منو به عنوان يکي از بروبچ فاميلش ديده بود و اوضاع احوال کارام و احوالاتي که درش سير مي کنم رو مي شناخت بازم من براش فقط يه دانشجوي با معدل زير ۱۵ بودم يا اين که يه آدم جالب و قابل معاشرت...خيلي دلم مي خواست حالا که بعد از يه عمر درس خوندن اولين بار بود که بهم مي خنديد اينو ازش بپرسم اما روم نشد...چقدر دلم مي خواد منم يه روز استاد دانشگاه بشم. اون وقت خيلي کاراي باحالي مي کنم که هميشه درحسرتش بودم که استاداي خودم انجام بدن...

هیچ نظری موجود نیست: