بهش حالي مي کنم که مهره هاي شطرنجش رو عوضي چيده. بهم حالي مي کنه که موهام نامرتب و بهم ريخته است. ميذاره مهره هاشو براش بچينم و منم موهامو مي سپرم به سرانگشتاش. بهم حالي مي کنه که مي خواد يه قهوه مهمونم کنه و بهش حالي مي کنم که دعوتش رو قبول مي کنم. مي خواد ازم بپرسه که چرا تا مي شينم قيافه ام غصه دار مي شه. مي خوام بهش حالي کنم که دچار جنون يه لولوي دروني ام که داره از پشت رگ و پي ام ، زل زل به دنيا نگاه مي کنه.
دارم به اين فکر مي کنم که چه جوري بهش حالي کنم که عطش رومنس زدن داره همه وجودم رو داغون مي کنه. بهم حالي مي کنه که مث همه آدم هاي تئوري باف و رومانتيک فقط بلدم دست و پامو گم کنم و بعدا وقتي تنها شدم، صحنه هاي زيباي با هم بودن رو مزه مزه کنم. بهش حالي مي کنم که حق نداره به من اين طوري توهين کنه.
دوباره مي ره سراغ مهره هاي شطرنجش و همه پياده ها رو رديف جلو مي ذاره و منم سرمو مي گيرم زير باد تا دوباره موهام بهم بخوره.
خدافظي مي کنيم. نمي دونم چرا. حتا دست هم مي ديم. باز هم نمي دونم چرا. فقط يکي اين ور خيابون رو نگاه مي کنه يکي اون ورو.
۶/۱۳/۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر