۶/۲۴/۱۳۸۱

اينم يه جور مث حس توي جوب بودن پرستوست. فارق التحصيلي خيلي چيز مزخرفيه دوستان!! لطفا فارق التحصيل نشين يا اگه مي شين از قبل يه ليست بلند بالا از آدم هايي که باهاشون مي شه رفت اين ور اون ور تهيه کنين.
دلم لک زده براي يه صحبت طولاني.
خيلي احمقانه است اما داشتم حساب مي کردم که آخرين باري که ازم دعوت شد که با يه نفر برم بيرون کي بود... خيلي وقته که بجز مامان بابام هرکي بهم زنگ مي زنه فقط با بغل دستيم کار داره. خيلي وقته که روي برد مجله پيغام فدايت شوم ندارم!! و خيلي وقته که خودم هيچ آدمي رو نديدم که دلم بخواد بهم بگه که بيا بريم بيرون... داره يادم مي ره که حس ديدن آدم هاي جذاب چه شکليه. داره يادم ميره که متوجه يه نفر بودن چه حال و هوايي داره...قبوله که هزار و هفتصد تا دوست دارم که براي همشون مي ميرم و خيلي باهاشون حال مي کنم. اما اين قضيه ربطي به اون قضيه نداره!!!!

هیچ نظری موجود نیست: