۷/۰۲/۱۳۸۱

امروز صبح نشسته بودم و چاي شيرين و نون پنير مي خوردم و ابياتي از دفتر اول مثنوي زير لب زمرمه مي کردم و عالمي داشتم براي خودم. يهو يک مگس کاملا بي تربيت وارد اتاق شد و هم اتاقي ما هم يه مگس کش برداشت و دور اتاق افتاد دنبال مگسه و يه چند باري هم از روي ما و احساسات عارفانه مون رد شد. ما هي خواستيم به روي خودمون نياريم و دوباره با چاي شيرينمون به سير در عالم بالا ادامه بديم که با يک صداي شترق سهمگين همه افکار عرفاني مون بهم خورد. حالا ما مونديم و يه عرفان جرواجر...اينم از امروز ....

هیچ نظری موجود نیست: