يه نفر گفت اگه خوردين به حافظ دست نزنين... گفت هيچ وقت ديگه اي ممکن نيست که نيت آدم اين همه از درون خودش در بياد. بزگترا شروع کردن به رقص و کوچيک ترا گيج و ويج نگاشون کردن: به شما هم مي گن جوون؟!! يه فالي در اومد که هزار دفعه ديگه هم اومده بود. توي آيينه خود خودش بود: خدايا مرسي...خدايا مرسي... از اين سوسول تر نمي تونست با خدا حرف بزنه...
بهش گير ندين تازه کاره! وقتي مست مي کنه ياد خدا مي کنه. وقتي داره مي رقصه ابي مي خونه. وقتي مي ره در اوج ارتباط با عالم بالا که دست يه نفرو گرفته باشه ...بي وضو...بي مقدمه...
۷/۱۴/۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر