۷/۱۴/۱۳۸۱

رفتم توي اتاقش و کلي با هم حرف زديم. يه دل سير نه اما خيلي با هم حرف زديم. آخرش هم حرفامون تموم نشد اما داشتيم از خواب مي مرديم. اون قدر سرعت تغييرات آدما زياده که وقتي يه نفرمون يه مدت خودشو گم و گور مي کنه، وقتي برمي گرده از دور بودن آدماي سابقا اشناي سابق (!!) شوکه مي شه...
دلم براش تنگ شده بود...

هیچ نظری موجود نیست: