۱۱/۰۲/۱۳۸۲

"با چشم‌ها ز حيرت اين صبح نا‌به‌جاي
خشكيده بر دريچه‌ي خورشيد چارتاق
بر تارك سپيده‌ي اين روز پا به زاي
دستان بسته‌ام را آزاد كردم از زنجيرهاي خواب...."

تا اون جا كه مي‌گه:
"اي كاش مي‌توانستم خون رگان خود را من
قطره
قطره
قطره
بگريم تا باورم كنند
اي كاش مي‌توانستم
يك لحظه مي‌توانستم اي كاش
بر شانه‌هاي خود بنشانم اين خلق بي‌شمار را
گرد حباب خاك بگردانم
تا با دو چشم خويش ببينند كه خوشيدشان كجاست
و باورم كنند
اي كاش مي‌توانستم"


خيلي بي ربطه اما دلم مي‌خواد بي‌انتها شاملو بخونم. توي راه زدم زير آواز و شب وصل خوندم. اين جوري روزگار قابل تحمل‌تر مي‌شه و آسمون درخشان‌تر!!

هیچ نظری موجود نیست: