۱۱/۱۷/۱۳۸۲

این چند روزه دچار مامان بابا بودم. مامانم برام یه گوله کتاب خوب آورد. یکیش داستان کوتاه از فریبا وفی بود به اسم "حتا وقتی می خندیم". این کتابو به شدت به جامعه ی نسوان پیشنهاد میکنم. توش یه دیدها و احساساتی در جریانه که کاملا زنانه و کاملا قابل لمسه. و بیشتر از همه ی این حرفا کاملا " نگفته و شنیده پنداشته شده".
یه کتاب دیگه هم مامانم برام آورد به اسم آسیابان سور که اونم خیلی محشره. آلان وسطاشم. این یکی هم داستان کوتاهه. نوشته ی خسرو حمزوی و چاپ نشر افق. این نشر افق هم تازگی ها داره به شدت کتابای جالبی چاپ می کنه ها!!!
دیگه این که خیلی این روزا دچار بی فیلمی ام. باید برای تعطیلات یه فکر اساسی بردارم.
آخی چقدر دلم برای لاگیدن تنگ شده بود!!!

هیچ نظری موجود نیست: