۷/۱۹/۱۳۸۳

بايد تصميم بگيري كه بپري توي آب يا نه...
دماغم رو مي‌گيرم، چشمامو محكم مي‌بندم و مي‌پرم توي فايل excelاي كه درست كرده‌ام: روي رديف‌ها اسم دانشگاه‌ها و روي ستون‌ها اسم ساير خزعبلاتي كه بايد پيدا كنم. شيرجه رفتن روح ننر و لطيفم رو آزرده مي‌كنه. دوباره يادش مي‌آد كه يه بار ديگه هم توي اين فرايند دست و پا زده و به هزار و يك دليل بي‌ربط و باربط لب ور‌مي‌چينه كه بزنه زير گريه...
مجبورم حواسشو به اين بازي تازه پرت كنم. مساله‌ي وحشتناك و ساختار نيافته رو به زور توي excel جا مي‌دم. اونم حواسش پرت مي‌شه. همه‌ي هم و غمش مي‌شه پر كردن يه سلول ديگه...
و من وامي‌ستم و روح ساده‌لوحم رو مادرانه نگاه مي‌كنم. نگران دست تقدير و رديف‌هاي اين فايل excel ام. نگران سرانجام نجومي و متفاوتي كه هر رديف دنبال سر خودش مي‌تونه بياره... دست به دعا بر‌مي‌دارم كه سرنوشت اين دفعه... فراخش رو يه نمه بيشتر هم بكشه. (sorry for the K word!!)

موقع رفتن به خونه‌است. روح بازيگوشمو كشون كشون از سر لي‌لي بازيش مي‌برم خونه. فردا دوباره به يه رديف ديگه سرگرمش مي‌كنم...
و اين سنگيني، اين بار هستي كه پاهامو آروم آروم آورده روي زمين چقدر دلچسبه! و خاك نيم‌گرم پاييزي چقدر فاز مي‌ده

هیچ نظری موجود نیست: