۸/۱۴/۱۳۸۳

تجربه بهم گفته كه هيچ وقت نمي‌تونم روي اين تكيه كنم كه "مي‌خوام يه قدم برم عقب و به كارا و زندگيم فكر كنم". حيف كه تصوير اين جمله خيلي كلاسيك و خيلي قويه!!! بهترين راه‌حل‌ها براي من اونايي ان كه توشون زندگيمو پر مي‌كنم از فعاليت.عملا فكر كردن چيز خاصي براي من به ارمغان نمي‌آره. (ديدين با چه مهارتي حرفمو پيچوندم و به خنگول بودن و "ناتواني در تفكر" اعتراف نكردم؟! اينه داداش!! ما اينيم) خودمو به ورد ليست‌هاي 3000 تايي و تكنيك‌هاي خفن گيتار مشغول مي‌كنم. دفعه‌ي پيش كارگاه حافظ شناسي راه‌انداختيم و اين دفعه هوس ديدن دوستاي قديميمو دارم.
حالا من شبيه اسنفج بي جنبه‌اي مي‌شم كه رهاش كرده باشن. يك اسفنج بي‌منطق و در حال توسعه‌ي همه جانبه.



هیچ نظری موجود نیست: