۱۱/۲۵/۱۳۸۳

و به اين فكر مي‌كني كه اين آگاهي به چه دردت ميخوره...
عكس العمل نشون داد‌ن‌ها و عمل كردن‌هاتو به عينه مي‌بيني... آگاهي... آگاه هستي
به اين وجودِ بيشتر-اوقات-عكس العمل-نشون-دهنده وقوف كامل داري.

به خودت به رفتارت به آگاهي‌ات و به نتايج رفتارت (و رگرسيون رفتارت!!) نگاه مي‌كني... و اين آگاهي هي بيشتر شكل مي‌گيره... توي يه ابر غليظ از اين آگاهي آزارنده غرق مي‌شي اما بازم نتيجه‌اي حاصل نمي‌شه...

به اين نتيجه مي‌رسي كه شايد آگاهي براي تبديل شدن به اقدام نياز به انرژي اوليه داره. شايد كار از اين جا داره مي‌لنگه.



آگاهي رو مث دود سيگار با دست پس مي‌زنم و زل مي‌زنم به اون موجود پشت شيشه‌ها: داره با خونسردي آهنگشو گوش مي‌ده. حالا من مي‌مونم و اين ميل وحشتناك كه شيشه رو بشكونم...
حجم سيال و سنگين آگاهي دوباره هجوم مياره و محوش ميكنه... با خودم فكر مي‌كنم كه يه روزي از اين روزا شيشه رو مي‌شكونم و پوستشو مي‌كنم.

هیچ نظری موجود نیست: