۲/۰۷/۱۳۸۴

نمي دونم چرا دست و دلم به نوشتن نمي ره. لحظه هاي چندين روز اخيرم خوب و پربار بوده ان. كلاس فرانسه ي جديدم شروع شده و كلاس ورزشم هم راه افتاده و سمينارم رو هم بايد علي رغم عدو و گوش شيطون كر اين ماه ارايه بدم. كتاباي خوبي خوندم...
اما دست و دلم به نوشتن نمي ره.
يه زماني وقتي كه لامپ وبلاگش رو بست من شخصا هزار و هفتصد تا يادداشت براش نوشتم كه بابا جان وبلاگ به اين خوبي رو چرا بستي. حالا دارم حس مي كنم كه با نوشتن توي اين صفحه ديگه اون قدرا شايد حال نمي كنم. شايد چون خيلي از روي عشق و حال لحظه اي نوشتم و هيچ وقت نشده كه يه بار هم از روي نوشته هام بخونم و محض رضاي خدا اصلاحشون كنم (اين مرض مبارزه با سانسور رو از سارا به ارث بردم) و در عين حال خيلي حرف و حديث ها هم هست كه به قلمم نمي آن.( براي اين كه مبارزه با خودسانسوري سارا جهانشمول نيست!!!)
دلم مي خواد نوشته هامو دوست داشته باشم.
شايد كركره ي لولوي بدبختي رو كه پشت شيشه ها نگهش داشتم رو كشيدم پايين و شايد يه صفحه ديگه باز كردم و شايد هم يكي دو روز ديگه دوباره از نوشته هام خوشم اومد...

اين روزا خيلي تحت تاثير نوشته هاي رضا قاسمي ام (مرسي از مريم مومني كه منو دوباره ياد الواح شيشه اي انداخت كه باعث شد بشينم و از اول بخونمش). شايد زيبا و روون بودن نوشته هاي اونه كه يهو باعث شده به اين حس برسم كه وقتي چيزي رو بنويسم و به عنوان اثري از خودم به ديگران ارايه بدم كه زيباي و تازگي داشته باشه...

تا اطلاع ثانوي من دچار گ*گيجگي فلسفي/خودسانسوري/با-نوشته هاي -خود-حال-كردگي هستم.

تابعد...

هیچ نظری موجود نیست: