۳/۱۷/۱۳۸۴

نمي‌دونم چه مرضيه كه هر وقت تلفن زنگ مي‌زنه ناخودآگاه soliter رو باز مي‌كنم و تند تند شروع مي‌كنم به فال ورق گرفتن. صداي آدما مي‌افته روي ورق‌ها و خا‌‌ل‌ها. رييسم مي‌شه شاه خاج، پرستو مي‌شه بي‌بي خشت و تو مي‌شي آس پيكي كه مي‌شه با يه راست كليك فرستادش بالا و خوشحال شد. تلفن كه تموم مي‌شه پنجره رو مي‌بندم و از گفتگوي تلفني تنها تصوير محو ورقايي توي ذهنم مي‌مونه كه از بالا مي‌ريختن پايين...
اين جوري مي‌شه كه ايوب براي هزارمين بار از كارخونه زنگ مي‌زنه و درخواست يه نفر كمك دست مي‌كنه و رييس براي بار پونصدم توضيح مي‌ده كه من اخراجم. اين جوري مي‌شه كه حالا من سي و پنج ساله كه با دست چپ گوشي رو گرفته‌ام و با دست راست روي ورق‌ها كليك مي‌كنم و عنكبو‌ت‌هاي اتاق برام آواز مي‌خونن.

هیچ نظری موجود نیست: