بعد از يه ساعت ورزش تند و نفسگير، با گل گلدون من حركات كششي انجام ميديم. توي آينه يه دختري هست كه داره آواز ميخونه.
+++ ++ +++ ++ +++
دچار وسواس خانهداري شدهام. ليوانهاي كثيف و انگورهاي نامرتب خورده شده، روي اعصابم قدم ميزنن.
---------------------
حس ميكنم كه كاملا آمادهام كه به يه مهموني كم جمعيت و آروم كه توش از سينما و ادبيات حرف بزنيم دعوت بشم. دلم ميخواد يه ليوان چاي دستم بگيرم و با اطمينان از شام خوشمزهاي كه صابخونه قراره بهم بده، با آدما معاشرت كنم.
******************
ساعت دو و نيم صبحه. باهاشون از كينههاي شتريم حرف ميزنم. از نامهربونيها و ناهمراهيهايي كه وسواس خانهداريم رو جريحهدار ميكنن.
....................................
توي يه فرعي بين وزرا و قائم مقام راه ميرم. BEE GEES داره توي گوشم آواز ميخونه. يه جووني داره التماس ميكنه به يه مردي كه بهش كمك كنه. نشون ميده كه گشنهاس. نگاه ميكنم و رد ميشم. از خودم، از نگاه كردنم، از استدلال هميشگيم براي اين كه تحت تاثير واقع نشم، و از مرفه بيدرد بودنم منزجر ميشم.
==============
به دختري كه توي آينهاس نگاه ميكنم. به زندگياي كه جربان داره و به چيزهايي كه از روي سطح زندگي رد ميشه و ميره.
۴/۲۷/۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)


هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر