۹/۱۵/۱۳۸۴

جلوی سینما فرهنگ قرار می ذارم: یه پیکان سفید به شماره 54ج341. شماره ماشین ها رو نگاه می کنم. اصلا و ابدا به فکر این نیستم که چار تا هزار تومنی ای که توی پاکت گذاشته ام یعنی این که داری به آدما یاد می دی در ازای یه کار معمولی و انسان دوستانه حق الزحمه بگیرن. به شماره تلفن دکتر ت. فکر می کنم که توی گوشیمه و به دیر شدن دفاع پروژه ام.
یه راننده ی چاق و گنده اس. اولش می گه نه مرسی. بهش می گم که منو خوشحال کردین و پاکت رو بهش می دم. یاد ناصر غیاثی می افتم و اون زنی که بهش پول اضافه داده بود "برای آبجوی یک مرد عاشق". موبایل داغون و قراضه ام که به دستم می رسه نه خوشحالم نه ناراحت. یه شیر توت فرنگی می خورم به سلامتی دسترسی به دکتر ت. و گوله می کنم بر می گردم شرکت.

هیچ نظری موجود نیست: