۱۰/۱۷/۱۳۸۴

ته يخچال يه ظرف بسته خودشو به رخ من مي كشه... مدت هاست كه نديده مي گيرمش...
امروز قوي ام. برش مي دارم و بوش مي كنم...
بوي زعفرون و حلواي شهين خانوم ....
ترجيح مي دم ازش بوي صعود شبانه و سرما و دربند بياد. اما بوي مشروب و سيگار از توي خاطرتم مي زنه بالا. بوي كسي كه رفته. كسي كه قبلا بوده. بوي بچگي هام. بوي كتاب ماري آنتوانت دزديدن ليلا. بوي فيلم هاي ممنوعه. بوي چيزي كه عوض شده و من يهو مي فهمم... چه جوري مي شه كه يكي بره و تو شك كني به درستي اين همه بو كه توي كله ات مي چرخن...
حلوا رو مي ذارم روي كابينت. اميدوارم كه فردا آسي بندازدش دور. من از خوردنش يا دور ريختنش احساس گناه مي كنم. احساس بچه اي كه از زندگي طولاني يه نفر فقط بچگي هاي خودش براش تداعي مي شه.

هیچ نظری موجود نیست: