سرم توي مجلهي زنانه. با دوتا دختر ديگه هم كوپهايم. يكيشون ازم ميپرسه كه توي مجله طالعبيني داره يا نه و اون يكي هم اعلام ميكنه كه 19 سالشه و يه هفتهاس كه ازدواج كرده و خوشبخته. ظاهرا باباش ظرف 2 ساعت مراسم خواستگاري به اين نتيجه رسيده كه آقاي داماد فاكتورهاي لازم رو دارن و تموم... وقتي ازش ميپرسم فاكتورهاي لازم چياست. كلي با آب و تاب برام ميگه كه چقدر نظر پدرش رو قبول داره و هرچي بگه درست ميگه و اينا. فاكتورهاي بابا جان محترمشون هم تقوا و نجابت و پشتكاره...بعدش هم يه منبر ميره مبني بر اين كه هرچي قسمت آدم باشه همونه و پشت بندش هم براي اين كه خداي آسمانها رو توي رودرباسي بذاره ميگه ايشالله همه خوشبخت بشن و ما هم خوشبخت بشيم...
دلم ميخواد مجلهي زنان روي كلهاش ريز ريز كنم.
شروع ميكنم براش از احتمالات گفتن. از اين كه بايد ريسكها رو آورد پايين. از لزوم شناختن آدما. از پشت تفكرهاي دهنپركني مث عقايد پدر و مادر قايم نشدن....
فايده نداره. باهوشتر از اين حرفاس و حرفاي منو به خودم برميگردونه: خب همون طور كه شما گفتين اينا همه حساب احتمالاته و هيچي قطعي نيست...
گوش نميده به اين كه من دارم ميگم هيچي قطعي نيست دليل نميشه كه تلاش كني از عدم قطعيتش كم كني...
حوصلهام سرميره. برميگردم توي مجلهزنان. اين مجله رو براي كي چاپ ميكنن؟ براي من؟ كاش حداقل مجلهام رو به اون دختر ديگه كه به لزوم دوستي قبل از ازدواج معترف بود اما دنبال طالعبيني ميگشت ميدادم...
احساس خود-ميسيونر-بيني پيدا كردم. احساس خود-ميسيونر-چرندي-بيني هم كردم!
۱۱/۰۳/۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر