باورهاي غلط من
چيزي از تعاليم جامعه و مدرسه در من ته نشين شده. باورهايي كه مخلوطي از اين مواردن (همه چيز رو خيلي غلو شده نوشتهام):
* خوشحالي و خوشبختي محكومه و برندهي نهايي كسايي هستن كه الان ناكامن. و اصولا ناكامي ارزشه.
* وقتي چيزي رو خيلي ميخواي نبايد بيانش كني يا بهش فكر كني براي اين كه اتفاق نخواهد افتاد.
* سيستمهاي خلقت مدام در حال راهاندازي مكانيزمهاي "نگفته بودم؟" هستن. و مدام كارهايي ميكنن كه تو بفهمي ارادهي و خواست تو پديدهايه كه بايد توي سرش زد.
* من اصولا محكومم و جام بدون شك توي آتيش جهنمه مگر اين كه صرفا يه سري كارهاي دقيق و مشخص رو انجام بدم.
اين رشته باورهاي موذي و احمقانه در من باعث ميشه كه هميشه با ترديد به خودم نگاه كنم كه: آيا من به اندازهي كافي تلاش كردهام، اون قدر كه سيستمهاي ناپيدا و انتقامجوي خلقت قانع بشن كه رسيدن به هدف حق منه؟!؟
اصولا در مواقعي كه خيلي يك چيزي رو ميخوام، رودرروي اين باورهاي بچگيم قرار ميگيرم و جالبه كه همزمان باهاش تصاوير محو خونهمون، مادربزرگم، يه آلادين سبز و داغون و كارتونهاي چرند اون زمان برام تداعي ميشن.
اين باورها گاهي وسط قهقهه زدن سراغم ميان كه: "داري ميخندي؟ بعدا حسابت رو ميرسيم كه گريه كني".
ريشهي اين باورها رو در درسهاي اخلاقي و چرند مدرسه ، تربيت توي جامعهي نامتعادل اون دوران و بچگي در زمان جنگ ميدونم. دوراني كه براي تحمل شرايط سخت، باورهاي "نداشتن و شكست و مظلوم بودن ارزش است" رو زيرزيركي به خوردمون دادهان (كارتونهاي لبريز از جك و جوونورهاي بيمادر رو به ياد بيارين مثلا!!!)
اين باورها يه مقدار ريشههاي مذهبي هم دارن. وضعيت رفتاري " من خوب نيستم، تو خوبي" الگوي خيلي خيلي سادهشدهي باورهاي مذهبيه. چيزي كه تبلورش ميشه: "اي پدر ما كه در آسمانهايي، من گناهكارم، منو ببخش". شايد بستر همهي اين باورها توي مغز من، قواعد مذهبي ناقص تعبير شده باشن. توابع چند به يك قوياي كه هر نوع بودني رو به عذاب اليم تبديل ميكنن.
ظاهرا جايي بين 4 تا 7 سالگي من اين خوراكهاي فرهنگي رو براي خودم ساده سازي كردهام و قوانين بالا رو براي خودم نتيجه گرفتهام.
نكتهي جالب اينه كه با وجودي كه دارم بالغانه به باورهاي نادرستم فكر ميكنم، نداي درونياي داره منو همزمان محكوم ميكنه. ناديده گرفتن احكام والدانهي درون خيلي سخته. فقط وقتايي كه قوي باشم از پسش برميام. اونم يعني از صبح تا قبل از ساعت 11 شب، به شرط سيري و خسته نبودن و به اندازهي كافي ديده و دوست داشته شدن!!!
برش:
فوتبال اول جام جهاني رو خونهي خالهي روزبه ديدم. از مادربزرگ روزبه پرسيدن طرفدار كدوم تيمي و اونم گفت كه هميشه طرفدار تيم ضعيفتره. يهو چيزي در من تكون خورد. اين همون باور قديمي منه: "بايد طرفدار ضعيف بود، قويها شيطاني و ظالماند و اين كه: اي روزگار! ميبيني كه من ضعيفم؟ پس به من رحم ميكني نه؟!؟! ".
۴/۰۷/۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر