۷/۲۸/۱۳۸۵

در مورد اسطوره یائسگی حرف می زنه.
در مورد این که توی جامعه ما خیلی خیلی زود به این نتیجه می رسیم که "از من دیگه گذشته" و خیلی زود آماده مردن می شیم.
در مورد بازی زنِ مظلوم و مردِ مظلوم حرف می زنه.
مادر و پدری* که زندگیشونو روی بچه اشون گذاشته ان و آرزوهای برآورده نشده اشونو توی بچه اشون دنبال می کنن. و بعد وقتی بچه بزرگ می شه و می ره، نقش زن و مرد مظلوم رو بازی می کنن و با بیان احساس اجحافشون از بقیه نوازش و هم دردی دریافت می کنن... در مورد این حرف می زد که این وضعیت یه جور افسردگی شدید و یه جور End Stage می شه گاهی.
بعد از گفتن این بازی های نفس گیر، بازی هایی که برای رسیدن به هدف و نتیجه نهاییش یه عمر نقش بازی می کنی، همه کلاس تو خودشون رفتن. همه نگران آینده خودشون و نگران پدرمادرهاشون شدن.
***
بعضی جلسات، وقتی که مباحث چیزی در درونت رو غلغلک می دن، سنگین و خفن می شن!! آدم انتظار نداره که روان شناسی به روانش کار خاصی داشته باشه! و یه جورایی موضع می گیره و قضیه رو نفی می کنه و می ره توی فازِ اینا- برای -بقیه- اتفاق- می افته- نه- من! گاهی هم نمی شه انکار کرد یه چیزایی رو.


*البته این بازی خیلی وقتا ممکنه بازی زن و شوهری هم باشه. زن یا شوهری که یه عمر نقش ناجی و سرویس دهنده رو بازی می کنن که بعد از سی سال بتونن بگن: می بینی از من سواستفاده شد؟ یا به هر نتیجه ای برسن که توی بچگی تصمیم گرفته بودن برسن.

هیچ نظری موجود نیست: