1-
روي دوسنگ شوندشت می شینیم...بچه ها آتیش روشن کرده ان و هراز پر پیچ و خم سه هزار مترزیر پامونه (شاید روزبه چاخان کرده باشه ... سه هزار متر خیلی حرفه!!) کله "دیو سفید پای در بند" رو ماه روشن کرده. تلاش می کنم همه دفعاتی رو که دوسنگ اومدم یادم بیاد.اون وقتایی که عاشق بودم، اون وقتایی که خوشحال بودم، اون وقتایی که باب لس بودم (!!) ... حوصله ام از نشخوار نوستالژی سر می ره...
خب بعله! هرچی بگذره، وقایع و حال و هواها بیشتر اکوموله می شه روی هم. هرچی بیشتر بگذره، به بهانه های بیشتری اومدی دوسنگ. توی نصفشون هم عاشق بودی و توی نصفه دیگه نبودی!! حالا هی بشین "یادش به خیر بگو" به نظرم که تهوع آوره!
به جاش ترجیح می دم با بچه ها مزخرف بگم... ترجیح می دم بقیه زندگی رو مزخرف بگم و نوستالژی قرقره (درمورد دیکته اش مسوولیتی نمی پذیرم) نکنم!!!
2-
فکر کنم کسی به خانومه گفته که تلاش کنه مثبت باشه. مثلا روانکاوی، کتاب روانشناسی ای چیزی... امروز یه کلاغی قارقار کرد و خانومه هم با هیجان تمام گفت: جان! قربونت بشم!! چه قارقاری می کنی!!
3-
غربال انرژی-مند-بودن-یا-نبودن رو گرفته ام دستم و آدما رو الک می کنم. کشف کرده ام که تازگی ها چیزی که از آدم ها و رفقا انتظار دارم، انرژی و سرزندگیه. غربالِ انتلکتوآل-بودن-و-کتابای-مهم-خوندن رو یکی دوساله که یه جایی آویخته ام.
غربال شریفی-بودن-یا-نبودن-این-مساله-خیلی-مهمی-است رو البته هنوز دنبال خودم می کشونم و این، وقتی آدما همه پخش شده ان گوشه کنار دنیا، کارو خیلی سخت می کنه.
4-
آن کلاغی که گذشت
از فراز سرما
و فرورفت در اندیشه ابری ولگرد
و صدایش چون نیزه ای کوتاه
پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود
خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن پنجره سرد و عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند
و الخ...
5-
با طاهره رفیق شدم عین آب خوردن. و بعد از مدت ها احساس می کنم که چیزی در طول ساعات زیاد کار روزانه، در من جواب می گیره. ردو بدل کردن انرژی و حرافی و خندیدن.
6-
چند روز پیش داشتم به این فکر می کردم که سفارت کانادا کجاست... یادم نیومد. دو ماه پیش تقریبا پونزده بار رفتم دم درِ سفارت و توی صف غاز چروندم و زیر آفتاب پختم.
ناخودآگاه مهربانم کلیه داده های مربوطه رو از ذهنم پاک کرده. دو سه روز پیش از خیابون سرافراز رد می شدم و هی فکر می کردم که اسم این خیابون چقدر آشناس... مرده شور!!
7-
از شوندشت برمی گردیم. کلی آهنگ قشنگ گوش می دیم. جاده هراز ساعت سه و نیم صبح رو دوست دارم.
۸/۱۵/۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)


هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر