۱۰/۲۷/۱۳۸۵

1- دفعه قبل وقتی استعفا نوشتم، رییسم یه جلسه فوری تشکیل داد و جلوی من کارا رو ( که حالا به روی خودمون نمی آریم که چ* مثقال در روز بیشتر نبود ) تقسیم کرد و نهایت تلاشش رو کرد که اعلام کنه که کلا هیچ وقت نیازی به حضور بنده نبوده و بعداترها هم شنیدم که تو شرکت گفته بوده من ففط فلانی رو به خاطر گل روی بهمانی توی شرکت نگه داشته بودم و مزخرفاتی از این دست.
2- شنبه وقتی که به کریستین گفتم که دارم می رم، ناراحت شد و گفت که ناراحته و گفت که اوضاعش ناجور می شه. (You’re putting me in a deep shit you know that?!? و من مونده بودم که جوابش رو یس آی نو بدم یا این که چی!!) مدیر منابع انسانی باهام حرف می زنه و می گه که از رفتن من متاسفه ولی کاریش نمی شه کرد و از این جور حرفا. همه چیز خیلی محترمانه و سلامت پیش می ره.
3- با وجودیکه کار کردن با کریستین محشر بود، یه جورایی خوشحالم که توی این سیستم دارن بهم نشون می دن که من مهمم و خب در اول قضیه هم اگه مهم نبودم استخدامم نمی کردن. توی شرکت قبلی همه چی رو از روی رودرواسی انجام داده بودن انگار. استخدامت کرده بودن اما کاری برات تعریف نکرده بودن و اون وقت از دستت شاکی می شدن که داری چه غلطی می کنی و آخر سر هم وقتی استعفا می دادی هم دستِ بالا می گرفتن که: این تو نیستی که داری می ری، ما داریم از دستت خلاص می شیم. خیلی شبیه بازی "حالا گیرت آوردم" (I’ve got you)
4- این اختلاف شاید اون قدر وابسته به فرد باشه که نشه براش دلیل واضح و مشخصی آورد. دوست ندارم به ایرانی بودنِ شرکت قبلی و آلمانی بودنِ شرکت فعلی ربطش بدم! غرور ملی میهنیم اوخ می شه! (منطقا هم نمی تونم ربطش بدم چون ظاهرا قصد دارم استقرا کنم، که توی این مثال کار نمی کنه!!!)
نتیجه اخلاقی: برای من، شرکت قبلی ام نمونه یه شرکت با رفتارهای روانی ناسالم و شرکت فعلی یه شرکت سالمه.

هیچ نظری موجود نیست: