۱۱/۲۶/۱۳۸۵

با خودت فكر مي كني كه ديگه بزرگتر از اون شدي كه دلت بخواد كيك تولد بخوري يا اين كه هديه بگيري يا هر چي.
توي خيابون راه مي ري كه به خودت جايزه بدي...به جز تبديل دو به سه براي استفاده از سشوارت توي پريزهاي سه تايي خنگ اينجا، چيزي به ذهنت نمي رسه كه به خودت جايزه بدي بابت شق القمر به دنيا آمدن...
بعد از شام توي نامه ها مي گردي كه نامه دانشگاه رو پيدا كني... يه يادداشت هست برات كه لولو خانوم بيا دفتر يه بسته داري..
.و بعد يهو دوزاريت مي افته كه اصلا هم اين طوريا نيست! خيلي خيلي دلت مي خواسته هديه بگيري! خيلي خيلي خوشحالي از اين كه هديه گرفتي ...چقدر هم كه هديه ات جذاب و خوشمزه اس!!!

و اين جوريه كه اتفاق نه چندان دلچسبي به نام بيست و هفت ساله شدن، دلپذير و زيبا مي شه...مرسي!!

هیچ نظری موجود نیست: