۱۲/۱۶/۱۳۸۵

دلزدگی-۱
توی سالن نشستیم و منتظر نمایش فیلمیم. ظاهرا یه مشکلی پیش اومده و باید منتظر بمونیم. با سارا از این صحبت می کنیم که چقدر نیوزیلندی ها خوش و خرمن و صداشون در نمی آد از انتظار.
برای سارا می گم که توی ایران چه جوری رفته ان پیشوار هشت مارس. می گه man! It's horrible! و دوباره شروع می کنیم دری وری گفتن از این ور اون ور... فایده نداره... احساس ناخوب و کشداری توی وجودم باقی مونده...
فیلم تموم می شه و از سالن می آییم بیرون. چند تا دختر و پسر جلومون دارن راه می رن و از عجایب خلقت این که دارن فارسی حرف می زنن. به سارا می گم اینا ایرانی ان.
دلم نمی خواد باهاشون حرف بزنم. حس می کنم دلزدگی و دلواپسیم رو این جوری بهتر می تونم کنترل کنم: پشت جمله های کوتاهی که سرسری از روشون رد می شیم...
دلزدگی-۲
غذای international House تکراری شده خیلی. صبح ها می تونیم ناهارمون رو بسته بندی کنیم و بیاریم دانشگاه. ناهار تکراریم رو با بی میلی تمام بسته بندی می کنم.
امروز خودمو به یک میلک شیک مهمون کردم و ناهار مزخرفم رو به حال خودش ته کیفم رها کردم.
دلزدگی-۳
Pursuit of Happyness احساسی رو در من بالا میاره که همیشه اذیتم کرده: احساس گناه از داشتن زندگی خوب. فایده نداره هر چقدر به این فکر کنم که اینا تعالیم اخلاقی کتاب های درسیه...
دلزدگی توی دلم بالا و پایین می ره... به زور می دمش پایین...
(در غیاب والد سنتی بیرونی، والد تراشی می کنم شاید... به همین دلیله که بعضی ها وقتی دور از ایرانن ممکنه الکی مذهبی تر بشن یا الکی به یه سری چیزایی که قبلا نمی چسبیدن بچسبن؟... به کلمه والد تراشی فکر می کنم. از ایده اش خوشم میاد)
دلزدگی-۴
قبل از شروع فیلم سارا می گه امیدواره که فیلمش ناراحت کننده نباشه چون دست به گریه اش خوبه. از این می گیم که حتا برای کارتن شیرشاه هم گریه کرده ایم. براش از کارتن های زمان جنگ ایران و شخصیت های بی پدر و مادر حرف می زنم. می گم جنگ ایران و عراق و برای یه صدم ثانیه، یه چیزی توی چشمای سارا تکون می خوره. یهو یادم میاد که باباش عراقیه.
یهو وسط خنده هامون یه جرقه آگاهی روشن و خاموش می شه...

هیچ نظری موجود نیست: