کتاب بیمار مقیم نوشته حسین سلیمانی رو خوندم.
منو به نوبت یاد بیگانه کاموو گاوخونی انداخت. شباهتش به بیگانه به خاطر این بود که قاتل منتظر اعدامشه و همه چی براش بی تفاوته و شباهتش به گاوخونی شاید به خاطر اول شخص بودن راویه و پوچ گرا (؟) بودنش. در کل فضای داستانی به نظرم تازه نبود. صحنه ای توی کتاب نبود که بخواد تو ذهنت باقی بمونه، جمله ای از شخصیتی، عادتی از قهرمانی*...
به نظرم کتاب خیلی نپخته بود. انگار یه شبه نوشته باشیش و توشو پر کرده باشی از خشم های جنسی و داده باشیش برای چاپ... مسلما نویسنده می خواست چنین طرز فکر و چنین دیدگاهی رو نشون بده اما به نظرم افراط و تفریط زیادی توش بود. من ترجیح می دادم بیشتر چرایی این شخصیت بهم نشون داده بشه: این که چی می شه که همچین موجودی این جوری بار میاد... نشون داده شده بود هم، اما به نظرم بین چیزهای دیگه گم شده بود.
کلام رو نباید هدر داد. می شه کوتاه تر و عمیق تر نشون داد بی تفاوتی رو:
می توان با پنجه هایی خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران سخت می بارد
کودکی با بادبادک های رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک می گوید
...
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان با پاسخی بیهوده دل خوش داشت
پاسخی بیهوده
آری
پنج یا شش حرف
...
می توان برجای باقی ماند
در کنار پرده
اما کور
اما کر**
این جوری، بی تفاوتی از نویسنده به وجود آدم منتقل می شه، می ره زیر پوستت، حسش می کنی، گاهی اون قدر جوگیر می شی که بعد از بستن کتاب هم دلیلی برای بی تفاوت نشدن پیدا نمی کنی!!!
بیمار مقیم اما برای من در سطح گذشت، وارد احساسم نشد.
ا* یادم باشه در موردخط تیره آیلین بنویسم. مثلا این یکی از اون کتاباییه که اون قدر زیبا فضاسازی کرده که تک تک شخصیت ها و فضا و حال و هوای داستان هنوز یادم مونده. گرچه من کلا جوگیر می شم!!!ا
ا* عروسک کوکی- فروغ
۲/۰۹/۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر