1- یکشنبه ها رو خیلی دوست دارم. معمولا صبحای یکشنبه می رم جیم و می دوم. بعد از ظهرها هم می رم استارباکس یا Borders، کتاب فروشی محبوبم، و قهوه می خورم و کتاب می خونم.
کتاب های این جا خیلی گرونه. مثلا کتاب جدید خالد حسینی، A Thousand Splendid Suns، حدود 35 دلار بود که با کلی تخفیف شده بود 27 دلار! من معمولا صبر می کنم که کوپن تخفیف درست و حسابی برام بیاد و بعد برم کتاب بخرم. دفعه قبل کوپن 40 درصد تخفیف داشتم که رفتم باهاش حسابی خودمو خجالت دادم. این سری به این نتیجه رسیدم که شروع می کنم به خوندن کتاب و وقتی به این نتیجه رسیدم که می خوام کتابو داشته باشم، می خرمش!
2- بعد از کلی وقت جیم-روش (من شخصا از جناب آقای فردوسی بابت گند زدن به کاخ بلندشون عذرخواهی می کنم) امروز تازه کشف کردم که می تونم یه جلسه آموزش بدنسازی و رژیم مجانی داشته باشم. وقتی رفتم براش ثبت نام کنم مسوولش ازم پرسید که کجایی ام. معمولا وقتی یه کیوی این سوالو می کنه باید پشت بندش بپرسی می دونی ایران کجاست دیگه نه؟ و خب اغلب اوقات می گن نع! امروزم طرف ازم پرسید کجایی ام و من طبق معمول گفتم ایران، می دونی کجاس دیگه؟ اونم گفت معلومه که می دونم بهترین دوستم ایرانی بود. من آلمانیم، می دونی آلمان کجاس دیگه؟ تازه دوزاریم افتاد که چقدر سوالم برخورنده بود!!
3- توی سالن غذاخوری یه سری بشقاب رنگی و قاشق چنگال جدا گذاشته ان برای کسایی که غذای حلال می خورن. چیزی که عجیبه اینه که این بشقاب ها با بقیه بشقاب ها توی یه ماشین ظرفشویی شسته می شن و قابلمه ها و ملاقه های غذاپزی هم مشترکن. یعنی قابلمه ای که توش امروز مرغ پخته می شه دیروز توش گوشت خوک پخته شده بوده...این چیزیه که واضح و آشکار می شه فهمید اما خب آدما همچنان از بشقاب های رنگی استفاده می کنن. این کار خنده دار جماعت رو نمی تونم درک کنم.
یکی از بچه های مالزیایی می گفت من برام مهمه که چی می بینم، برام مهم نیست که توی آشپزخونه چی می گذره. همین که بشقابم جدا باشه کافیه!!!
از این وقایع عجیب کم نیست. مثلا یه دختر محجبه کلاس سالسا می اومد و با همه پسرها سالسا می رقصید.
آدم های مرزهاشونو خودشون تعریف می کنن اما گاهی مرزهاشون به دلایل واهی این ور تر و اون ورتره. شاید نیاز به حس تعلق به عقیده یا حس تعلق به چیزی باعث می شه که بخوان بگن من عضو فلان مجموعه ام. تهش احساس امنیته و احساس هویت فکر کنم.
۴/۱۷/۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۵ نظر:
اين حالا شد
مرسی جوجو از کامنت مخربونت.... منم یاد زورچپون هی چیزی واسه این و اون خوندنم افتادم... این پستت هم خوشگل بود. چه عجب بالاخره نوشتی... راستی فکر می کنم باید پذیرفت تا حدی که استانداردهای مشخصی برالی "چگونه مذهبی بودن" یا "چگونگی حجاب و ..." وجود نداره. نمی دونم واسه منم سخته. منم یه تصوراتی دارم که معمولا اگه کسی باهاش نخونه احساس عجیب بهم میده... به هر حال گمونم تعاریف خیلی شناوره. حجاب آدما گاهی فقط به فقط سمبولیکه و یا برهی رفتارهای به اصطلاح مذهبی
فكر مي كنم يه جورايي فيلتر شدي! يا من فيلتر شدم . ولي وقتي بدون فيلترشكن بازت ميكنم آپديت نيستي!!!
واقعا كه چه قدر مسخره است
اولین باره که در مورد رنگی بودن ظروف و ارتباطش با حلال و غیر حلال بودن غذا اینجور چیزا میشنوم.
تو امریکا همینکه بدونن که غذا حلال هست براشون کافیه دیگه به ظرفش اهمیت نمیدن.
عزت زیاد فرمون
سلام (:
1. از فار از آی نو، خيلی از احکام اسلام "هویتی" هستن، همين "حس تعلق به چیزی" که شما گفتين. مثلا عربی/فارسی خوندن نماز چه فرقی ميکنه به غير از اينکه زبان مشترک عبادت باعث ايجاد هويت مشترک بين مسلمونا ميشه؟ ما تو ادبيات مديريت بهش ميگيم استراتژيک آيدنتيتی! B-) ;)
2. قاعده کلی احکام اينه که "همه چيز پاکه مگه اينکه مطمئن بشی نجسه" ("کل شی لک طاهر حتی تعلم انه قذر")، "همه چيز حلاله مگه اينکه مطمئن بشی حرامه" ("کل شی لک حلال حتی تعلم انه حرام")،... لذا کسی که ميخواد حکم دينش رو در مورد خوردن گوشت حلال اجرا کنه، همون بشقاب رنگی واسه ش کافيه، لازم نيست بره تحقيق کنه که غذا تو چه ظرفی پخته شده، يا مثلا بره تحقيق کنه که آيا توی کشتارگاه واقعا ذبح اسلامی انجام ميشه يا نه.
من اتفاقا متوجه منظور شما هستم که يه جور "خود گول زدنه"، اما از اين جنبه به قضيه نگاه کنين که (1) قانون بايد قابل اجرا باشه، (2) دين بايد "ساده" باشه (عربيش ميشه سمحة سهله!)، و (3) هويت اسلامی بايد حفظ بشه. اگه خودتونو بذارين جای آدمی که مقيّد به اجرای احکامه، اين قضيه نه تنها خنده دار نيست بلکه بسی لايف سيوينگه! (:
ضمن اينکه گذشته از تمام اين حرفا، مؤمنی که داره اين کار رو ميکنه عملا داره يه رنگی از اجرای حکم خدا و تسليم در برابر پروردگار به فعاليت روتينی مثل غذا خوردن ميده. اصل دين همين باور تسليم بودنه وگرنه گوشت ذبح شرعی و غيرشرعی که به خودی خود ارزش/خاصيتی ندارن
اين طولانی ترين کامنتی شد که من به عمرم نوشتم! اينجانب مشتری پروپاقرص(!) وبلاگ شما هستم و از خواندن تجربيات شما در نيمکره جنوبی لذت ميبرم. موفق باشين (:
ارسال یک نظر