۵/۱۵/۱۳۸۶

با استادم جلسه داشتم. آخر جلسه قیافه اش فلسفی شد و گفت: می دونی من به یه چیزی اعتقاد دارم، این که بگی این مساله عددصحیحه و بری دنبال روش های عدد صحیح مث این می مونه که بگم تو ایرانی هستی (و من داشتم توی ذهنم ادامه می دادم: ... و در نتیجه تروریست...) اما خب تو لاله ای (... یعنی الزاما تروریست نیستی...) برای حل هر مساله باید ساختارشو شناخت و نباید بلافاصله دنبال طبقه بندی کردنش رفت...
به این جاها که رسیده بود من از دست خودم پکیده بودم از خنده.

این عادت عجیب رو تازگی ها پیدا کرده ام که وسط حرفای ملت توی ذهنم پارازیت می ندازم و گاهی از دست خودم خنده ام می گیره... مث غضنفر که برای خودش یه جوکی تعریف کرده بود که تا حالا نشنیده بود...

تا حالا شده از بامزگی فکرتون بلند به خنده بیفتید؟
:)

پی نوشت: الان که پستم رو خوندم دیدم چقدر لوس و بی مزه به نظر می آد.... خیلی عجیبه چون اون موقعی واقعا خنده دار بود!!!

۱ نظر:

ليلا گفت...

khaa khaa joonam kheyli ham baamaze bood. tasavoret kardam ke ghiaafat che shekli mishe vaghti daari vasate harfe yaaroo too fekret parazit mindazi ! :)