۹/۰۲/۱۳۸۶

و لولو را دیگر باسنگ نشستن نیست...

کودک ترسوی توسری خورده ی درونم و بالغ آلوده به والد بدبینم (که خیلی وقتا شبیه مادرجان می شه وقتی به چیز خوبی در آینده فکر نمی کنه از ترس اتفاق نیفتادن)، از بن زده ان زیر همه چی. نیتشون هم خیر بوده بیچاره ها، می خوان امید بیهوده ندن.
یه نشونه اش هم این گنس پشت گنس بالا رفتن و پیتزا ساعت 11 شب. دویدن- یه -روز- در- میون و دراز- نشست -صدتایی- قبل- از -خواب رو هم هر دو به بهانه های ساختگی و غیرساختگی دودر کرده ان. یه نشونه دیگه اش هم تموم نکردن اون یه پاراگراف سه خطی ایه که باید در مدح روش های فراابتکاری برای فلان و بهمان مساله می نوشتم.
به بچه ها می گم تا سه بعدیشو نبینم باور نمی کنم.
پرستو همیشه بهم می گه چرا کودک خنگولِ درونم این کارا رو می کنه و سارا هم می گه که این چیزا دقیقه نود درست می شه.
آروم تر می شم. ولی همچنان به ننه من غریبم ام ادامه می دم.
یه جایی نصفه نیمه وسط غرغرهای من و این فکر بوگندو که حالا-که-امیدوار-شده ام- دیگه- عمرا-بتونم-این-قدر-قوی-باقی-بمونم و اگه-درست-نشه- پیتزای-من-پاتیل- رو-به-مقصد-جوب-دلیوری-کنین-لطفا، یهو یه ای-میل از تو می رسه که قضیه درست شد.
به قول سعدی (یا یک حکیم دیگه!) و به قول سارا، یکی- نغز- بازی- کند- روزگار شد...

البته هنوز هم باور نکرده ام. قسمت مادرجانیِ والد شکاکم بهم می گه آروم باش.
کودک دوری کشیده وجودم را هم دیگر باسنگ نشستن نیست!*


* عجب یاد شاملو کردم ها: سالک را دیگر هوای سفری در سر نیست...

۶ نظر:

آق بهمن گفت...

نغز بازی البته
فردوسی هم گفته. همشهری خودتونه

The Spring Breeze گفت...

:) khob khoda ro shokr ke ba'd e hameye ina doros shod baz! shoma valed o saket kon halesh o bebar! :)

Laleh گفت...

مرسی بهمن! سوتی ای بود ها!!

ناشناس گفت...

chi shod???????

Unknown گفت...

دقیقا چی شد؟ چی کار می کنی؟ دلم گرفت. بازم انگار تنها من از همه چی بی خبرم... کجایی رفیق؟ هنوز رفیقی؟

ناشناس گفت...

be ghole emame jama'ate mahaleh : "kheir ast enshaaa'allah!"