۲/۲۱/۱۳۸۷

1- مدت ها بود که نیاز به یک چکمه مشکی خوشگل داشتم که یه سری از شلوارها و دامن های هنوز- توی- چمدون - مونده ام رو عملیاتی کنم و امروز طی یک اقدام انقلابی به این مهم پرداختم!

2- می دونستم که یک فقره شنبه بازار فرانسوی ای نزدیک خونه ما هست که کلی پنیر و نون و میوه و چاشنی و خرت و پرت جذاب داره. اینو هم می دونستم که کلی قاشق یه بار مصرف و تیکه نون و بیسکوئیت و خلال دارن برای تست کردن این هزار نوع پنیر و مربا و خرت و پرت. حتا اینو هم می دونستم که سینی های نمونه رو دو دقیقه یک بار پر می کنن.
با این وجود امروز برای بار اول رفتم و اندرون محترم رو از مخلوطی از پنیرها و سوسیس ها و مزخرفات جذاب دیگه انباشتم.
این تعلل عظیم در شکم چرانی و این تغییر بزرگ در شخصیت داره بسیار نگرانم می کنه!!

3- ساعت شیش هوا تاریک می شه این روزا. باد و بارون و آفتاب و کارِ فراوان از زمین و زمان می باره.

4- می خواستم یه چیز بامزه ای در مورد چکمه و تبرج بنویسم که دیدم حالم ممکنه بهم بخوره. در حال حاضر در مودِ بالا آوردن از خیلی چیزها و نیاز به فراموشی و بی خیال شدنِ خیلی چیزها به سر می برم. این جوری شد که از رفقای آلمانیم پرسیدم که چه جوریه که اغلبشون (منظورم اغلب دوستای آلمانی خودمه) احساس دلبستگیِ ملی ندارن و به این فکر کردم که چه جوری می شه از شرِ سنگین شدنِ وقایع اتفاقیه روی وجودم خلاص شم.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

چکمه و تبرج که ناخودآگاه گل خنده به لبان آدم شکوفا می کنه. حالا چرا بیخیال شدی؟ :)
البته من فکر کنم متوجه منظورت شدم. ولی احتمالا نسل آینده به مفاهیمی مثل وابستگی ملی خواهند خندید. نمی دونم چرا پروسه دل کندن (حداقل از اون خاطرات دردناکش) واسه ما آنقدر طولانی هستش اصولا!

Laleh گفت...

امتحان می کنیم!

ناشناس گفت...

بازم امتحان می کنیم!

پرستو سمیعی گفت...

آخ چقدر خوب كه امروز تونستم اين صفحه كامنتت رو باز كنم. دلم برات تنگ شده دوست جون.

ناشناس گفت...

سلام عزيزم مرسي كه ابراز وجود كردي دلم لك زده بود واسه حرف زدنهاي خودمون خواستم بگم باهات موافقم چقدر راست گفته بودي چقدر دوست داشتم راست و قشنگ گفتنت رو، اين اون چيزيه كه ما رو بهم پيوند ميده فراتر از تمام تفاوتها. چقدر دوستت دارم..