۳/۰۲/۱۳۸۷

پامو انداخته بودم روی پام و میخ شده بودم به خوندنِ این اخبارِ چرند. پام خواب رفته در حدی که نمی تونم خم شم کوله ام رو بردارم و درس و مشقم رو شروع کنم.
حالا من یه روش موجه دیگه برای تنبلی ورزیدن یاد گرفته ام!

خاطره: کلاس گیتار تموم می شد و فرزاد می گفت خب خدافظ، من مث بزغاله ها نشسته بودم و لبخند ابلهانه می زدم: پام خواب رفته بود!


۱ نظر:

گیس طلا گفت...

من نمی دونم چرا نمی تونم برات کامنت بذارم...اینم به بدبختی شد
فقط همین خواستم بگم: بوس