۲/۲۵/۱۳۸۷

خیلی وقت بود که بازیگوشی های کودک دماغ آویزونِ درونم رو سرکوب کرده بودم و طفلکی نهایتِ حال کردنش شده بود تماشا کردن اپیزودهای Family Guy و دیگه همین! تا وقتی که سرِ کلاس Pilates (فارسی اش رو بیلمیرم) بهمون چند تا هولاهوپ هدیه دادن، هولاهوپ های زرد فسفری ای که علی رغم ادعای سازنده اش در تاریکی نمی درخشند...
مهم اینه که تا پاسی از شب گذشته مشغول عملیات هولاهوپ چرخانی بودم و از شدت شوق و هیجان نمی تونستم بخوابم!

یهو با خودم فکر کردم از کی من این قدر جدی شده ام؟ بعدش یادم اومد که من همیشه جدی بوده ام، حتا در مسخره بازی ها و شوخی هام. حضورِ دائم بالغ رو همیشه و همه جا جایی حدودا پشت شبکه چشم هام حس می کنم! بالغی که آقای بابائی می گفت بسته به دوز مسکرات و مخدرات سطحش کم و زیاد می شه. بالغ نظاره گرِ وجود من اما از جاش تکون نمی خوره، با خونسردی کودکِ رکوردِ- جدیدِ- هولاهوپ- زده ام رو نگاه می کنه و به حضورِ پا به جفتِ خودش فکر می کنه...


۳ نظر:

kimia گفت...

oh I Love this post
I really really love this post and it makes alot of sense to me
It is also the image one gets reading ur lines. The irony and humor has a respectable wisdom behind it

Laleh گفت...

به کیمیا:
مرسی! از این پیامت خیلی ذوق زده شدم!

ناشناس گفت...

هميشه همينطور بوديم نه؟ ديوانه ولي عاقل، شوخ ولي جدي ، خندان ولي سنگين! راستي لحظاتي كه واقعا هموني كه بالغمون هست بوديم چقدره؟ يا كي فقط يه چيز بوديم مغلوب يك فاز؟ ميدوني فكر مي كنم اون لحظه لحظه ايه كه عشق رو تجربه مي كني لحظه اي كه بالغ و والد و كودك همه و همه يه چيز ميشن...