۸/۰۵/۱۳۸۷

برای دوستام از ایران خیلی چیزا تعریف می کنم، چیزهای مثبت و منفی... همه جور چیزی. قصدم تبلیغ نیست، قصدم گاهی فقط ایجاد کردنِ تصویر توی ذهن آدم هاست... آدم های باسواد/آگاه حداقل این قدر می تونن بگن که "ما از ایران چیزی نمی دونیم" و این یعنی این که "ما آگاهیم که اون چیزی که می گن ایرانه، ایران نیست" و این معمولا سرآغازِ یک گفت و گوی طولانی و بعضا جالب می شه...
من بسته به حس و حال خودم، گاهی برام مهمه که از ایران حرف بزنم و ذهنیتی رو تصحیح کنم و گاهی هم به هیچ کجایم هم نیست! مثلا گاهی حس می کنم که ایرانی معرفی کردنِ خودم، کار خوب و موثریه (مواقعی که دوست دارم قربون خودم برم).
بعضی چیزها خوشحالم می کنن و من توی بوق می کنمشون و بعضی چیزها اون قدر ناراحتم می کنن که اعصاب دوباره تکرار کردنشونو ندارم و لزومی هم برای گفتنشون به دوستام نمی بینم حتا وقتی که می پرسن از ایران چه خبر... هر بار که یک فعالِ زن دستگیر می شه، زهرا بنی یعقوب، و حالا هم عشا مومنی ... بعضی چیزها رو پیش خودم نگه می دارم و ترجیح می دم که فقط خودمو منزجر/وحشت زده کنن...
این جور وقتا ایرانِ توی گفت و گوهای من، از حدِ پیازداغ و دارچین و شله زرد فراتر نمی ره. این جور وقتا فقط به این دنیای عظیمِ فاصله نگاه می کنم و حسودی می کنم به مردمی که از این همه سهمیه ترس و تردید چیزی نصیب نبرده ان...


۲ نظر:

ناشناس گفت...

yeah... well

ناشناس گفت...

آی گفتی. آی گفتی
ولی میدونی مشکل کجاست؟ اونجایی که یکی از این درد نچشیده ها یکی ازین مشکلات رو ببینه یا بشنوه و بیاد در موردش سوال کنه. من که تکلیفم رو نمیدونم چیه. نمیدونم باید راستش رو بگم در اینصورت با غرور ملی اووخ شده و اون 3500 سال تمدنی که همش براشون تعریف کردم چه کنم. اگه هم راستش رو نگم آخرش که چی. باید این چیزا گفته بشه تا یه فکری به حالش بشه. خلاصه که هی هی دست رو دلم نذار که خونه مخصوصا از وقتی کلاسام و به تبعش سوالات شروع شده.