۸/۱۶/۱۳۸۷

Go Obama

مقاله هه رو فرستادم رفت و بعدش با خیال راحت نشستم به نگاه کردنِ مردمِ خوشحالِ آمریکایی و سخنرانیِ اوباما. حسودیم شد!! سوم دبیرستان بودیم که برای اولین بار احساسِ شورِ جمعی و امید به آینده رو درک کردیم*... (در این جای داستان باید "زمستان است" اخوان رو یک نفس خوند... یک نفس و بی هیجان، اون جوری که فروغ شعر دکلمه می کنه)

۲ نظر:

ناشناس گفت...

از هر 10 پستی که مینویسی میشه واسه 2 تاش کامنت نوشت. بیشتر شبیه یک دفتر خاطرات که باری به هر جهت گاهی نویسنده چیزی درش مینویسه و خواننده رو واسه نظر دادن تهییج نمی کنه. تنها جذابیتش تلاشت واسه پست مدرن بودن و نوشتنه.

Unknown گفت...

مشغول چرخیدن و چریدن فضای سبزی که دوستان با ابراز علاقه های غلوشده اشان در اورکات می سازند بودم که دیدمت ،گذشته(فکر کنم 5 یا6 سالی شده باشد)به یادم آمد وتعجب کردم از اصرارت بر قطع "رابطه ای" که اصلا آنقدری نبود که ارزش قطع کردن داشته باشد ،خلاصه کلام: چطوری؟