۹/۱۱/۱۳۸۷

انبساطِ مغزی

حوصله شون رو ندارم: حوصله ی وحشت کردنشون از یک مساله ی ساده ای که هزار بار همه با هم حل کرده ایم... حوصله ی سوال تکراری ای که: یعنی اگه ما دقیقا این جواب رو بنویسیم نمره کامل می گیریم؟
معمولا مهربونم و باهاشون هم دلی می کنم و تلاش می کنم که مطمئنشون کنم که از پسش برمی آن. امروز اما، تقریبا نیم ساعت قبل از آخرین جلسه، حوصله هیچ کدومشون رو ندارم. البته که قراره لبخندم رو تنم کنم و پرانرژی باشم...
دوست دارم قبل از رفتن به آخرین جلسه، توی لحظاتِ عمیقِ نوک دماغم فرورفته در لیوانِ چای و مکاشفه، به تموم شدنِ انرژی ام برای هم ذات پنداری فکر کنم.

گاهی این جوری می شه دیگه: گاهی نسبت به تمام گونه های انسانی بی تفاوتم و در برابرِ نزدیک شدن مقاومت می کنم چون ظرفیتِ تحملِ احساساتِ انسانی ام لب پر شده.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

بعد 6-7 سال درس دادن خیلی حست رو می فهمم. این باعث شده که به اصل موضوع شک کنم. من برای کیا دارم کار می کنم؟ چرا اینقدر انتظارات اونا با محصول من متفاوته؟ اونا راحت الحلقوم می خوان، من میرم سخت ترین و خوشمزه ترین رسپی رو براشون آماده می کنم و در جواب عین بچه های نق نقو هی غر می زنن ):

ناشناس گفت...

پس این چیزا همه جا هست. من فکر میکردم که دانشجوهای امریکایی اینجورین ولی ظاهرا سرتاسر دنیا داستان همینه

ناشناس گفت...

hame ja hamine.. hameja hamine..

ناشناس گفت...

Loolu ostadam ro daram mifrestam diyaretoon baraye yek mah, havasho dashte bash!