۱۲/۱۲/۱۳۸۷

مرضیه این نوشته رو برام فرستاد و من اون قدر عاشقش شدم که حد نداره!

یه قسمت از متن: "یک چیزی اما ، یک چیز متفاوتی می بینم مابین زندگی افراد اینجا و آنطرف . خوب و بد ندارد ، فقط فرق دارد . اینکه ما یک چیزهایی را دایم روایت می کنیم که مثلاً زندگی است ( چه در حال زندگی کردنش باشیم و چه نه ) در حالیکه من از این چندصد بلاگ خارجی که می خوانم این روزها ، حتی یکی را هم ندیده ام که اینقدر از عشق و رنج و تن و معشوق و وسوسه اش بنویسد ،حتی یکی ! اینقدر که ما . این باید به خاطر کیفیت کودکیهایی باشد که با قصه ها نوجوان و جوان شدند ؟ یا شروع جوانیی که توی صدای شعارها و سرودها و شعرها گم شد ؟ که اینجا ما ، عشق هامان ، حسرت هامان ، لذت هامان ، هم آغوشی هامان را می نویسیم و نو می کنیم و تجدید می کنیم ؟ دایم ؟ که ما ؛ همه اینها را با کلمه ( اگر بنویسی مثلا توی یک وبلاگ ) یا با کلمه ( اگر با دوست و همکارت حرف می زنی ) یا با کلمه ( اگر اهل حاشیه نویسی پای صفحه کتابها هستی ) یا با کلمه ( اگر برای خودت هی دلیل میاوری و خودت را قانع می کنی ) دایم پر و بال می دهیم ، خیلی بیش از آنکه هستند ، خیلی عمیق تر از آنکه خود زندگی می طلبد . "

سارا و پاییز از درگیریِ شرقی/ایرانی ما نوشته با کلمه... این که همه حس ها و روابطمون رو کلمه می کنیم و در موردش می نویسیم و باهاش کلنجار می ریم و بهش فکر می کنیم. یا مثلا این که برای افت و خیزهای عاشقانه/عاطفی/سکسی مون عمق بیش از حد قایل می شیم... و بعد یکی از ریشه یابی هایی که کرده، اینه که هر جا مشکلی وجود داشته باشه، پای حرف و داستان و کلمه بازی باز می شه.... توضیح و تلاش برای سوتفاهم زدایی (چه درونی و توی ذهنت برای خودت و چه بیرونی برای بقیه یا حتا برای بقیه ای که فقط تصورشون کرده ای) ... شاید نه فقط سوتفاهم زدایی بلکه تلاش برای رسیدن به درک درست تر توی اون فضای بی خودی پیچیده...

من از این ایده بدم نیومد. این دقیقا همون فکراییه که من دارم توی کله ام می پزم اما نمی تونم به کلام در بیارم. این که جامعه ی مصنوعی ما* از ما آدم هایی ساخته که درگیرِ به دست آوردنِ چیزهایی هستیم که برای داشتنش باید والدِ درونی و بیرونی و خانومِ یه چشمیِ همسایه و بقال سرکوچه رو قانع کرد. شاید (روی شاید بودنش تاکید می کنم) نیاز به گفتن و فکر کردن و حرف زدن و بلاگیدن از این تجربه های زندگی، همه در راستای رسیدن به احساسِ امنیت باشه و اطمینان از درستیِ تجربه هامون. شاید پرو بال دادن به هر حادثه ی عاطفی و براش ارزش و عمق زیاد قایل شدن برای این باشه آدم بتونه بگه کار مهم ارزشمندی کرده اما...

اما بعد از مهاجرت این داستان یه جورایی عوض می شه. عاشقیت و احساس و سکس نیازی ندارن که روی آسمون ها باقی بمونن یا حتا نیاز ندارن که توجیه بشن یا پنهان بشن و این در عینِ دلچسبی، ترسناک و غریبه است. آدم ها عاشق می شن، جدا می شن، غصه می خورن، از احساساتِ خوب سرشار می شن، سکس می کنن و این چیزها به طرز عجیب و طبیعی ای واقعی و زمینی ان: تجربه هایی روی زمین و توی متنِ زندگی. نیازی ندارن که برای خودت (یا توی ذهنت برای بقال سرکوچه، به نمایندگی از همه کسایی که حس می کنی مث تو فکر نمی کنن و قضاوت/شماتت ات می کنن) فکر و نوشته و کلمه و حرف اش کنی...

یک ریشه ی مهمِ دیگه ی این داستان سرایی ها و بلاگیدن ها و حرف زدن ها، شاید ادبیات و فرهنگِ درام-پسند و غیرواقعی ما باشه. توقع ما از عشق خیلی بالاست و به کمتر از خسرو و شیرین رضایت نمی دیم (در مورد سکس هم که هیچ حرفی نمی زنیم و وجودشو ندیده می گیریم... که البته این یک حدیثِ مفصل دیگه است). عشقِ اما خیلی ساده تر از این حرف ها و بدون بوق و کرنا (حتا توی ذهن خود آدم) و بدون ادعا، می تونه وجود داشته باشه... یا به قول تعریفِ دوست سارا از سکس "این چیزیه که باید خوب انجامش بدی نه این که ازش حرف بزنی".




* منظورم از ما، حداکثر کساییه که دورانِ بلوغ و جوانی ایران بوده ان و اواسط دهه ی سوم زندگی شون مهاجرت کرده ان...

۲ نظر:

پرستو سمیعی گفت...

واي
نمي دوني من چقدر با اين نوشته ارتباط برقرار كردم. همه همه چيزهايي است كه من اين مدت ها فكر مي كنم

kimia گفت...

Man in neveshtaro dust daram laleh, ajib ziad

Im linking to you, to her

dar kenare in harf ha va inke ba dune dune nazariatet movafegham, fekr mikonam baraye maayi ke tuye oon farhang bozorg shodim(ya hatta mani ke tu senne 12 salegi az Iran raftam) hanuz neveshtan az inha va lams kardane in afkar va be tasvir keshidane bi vahemash ye pishrafteh, Its like breaking ties with the past and solid knotted ideologies taht would not be rubbed off unless with our step by step acceptance that there could exist an alternative. For us to get there, we need to pass this stage and I think there are few of us, bit more than few of us who are amazingly strong at portraying their emotions.(excuse teh spelling..)
Thank you for the link again, and thanx for writing