همه هياهوي ما سر رفتنه. روي زمين متزلزل راه مي ريم و همه مزه زندگي ظاهرا به اينه که هيچ حاليت نشه که بعدش چي مي شه. بد نيست. گاهي وقتا هوس مي کنم جاي خدا اون بالا نشسته بودم و فقط اين همه آدم قروقاطي رو نگاه مي کردم و با اين ملغمه اي که ساخته ام حال مي کردم. خدا چقدر پنجره داره براي نيگاه کردن از توش و چقدر هر بار با هر کدوم از آدماش يه بار ديگه زندگي مي کنه.
نمي خوام خدا باشم...همون نقشه جادويي هري پاتر هم کفايتم مي کنه.
نمي گنجم توي خودم. بيشتر مي خوام بيشتر و بيشتر...
۶/۱۹/۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر