به هرزه عمر بي مي و معشوق مي گذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
توي دانشگاه، توي دانشگاه اين روزاي روي هواي بي آدم، هيچ کسي پيدا نمي شه که باهاش ناهار بخوري. هيچ کسي پيدا نمي شه که باهاش بخندي. هيچ کسي نيست. يه جايي بايد توي دنيا باشه که آدما اون جان. يه جايي که اجتماع تشکيل دادن...اون جا اين جا نيست. حس مي کنم همه رفتن و من ازشون جا موندم...
دانشگاه قبلا بيشتر زنده بود. آدماش رنگي تر و پر هياهو تر بودن. حالا از اشعه هاي بودنشون چيزي به من نمي رسه. محوطه خواهراني که توش صدامونو به سرمون مي مينداختيم و آواز مي خونديم، عين خر سوت و کوره. و مجله صنايع عين چي خالي.
فردا پس فردا وقتي بچه هاي ورودي جديد بيان شايد زندگي يه کم سرو صدا بگيره.
چو باد عزم سر کوي يار خواهم کرد
نفس به بوي خوشش مشکبار خواهم کرد
۶/۲۴/۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر