۷/۰۹/۱۳۸۱

زندگي يه مخلوطيه از کلاس فرانسه و شباي خستگي و گيتار زدن و انتظار پيدا شدن کار تحقيق در عملياتي و «پوست انداختن» و اپليکيشن فرم دانلود کردن و معاشرت با دوستان... مث برق و باد داره مي گذره ... و من همه اش نگاهم به روزاييه که قراره بياد. همه اش منتظرم منتظرم و منتظرم... احتمالا تا يه چند روز ديگه خرخواني براي کنکور فوق هم به اين مجموعه آروم و کوچولو اضافه مي شه.(فقط براي احتياط... در هر صورت هر چي فکر مي کنم مي بينم با اين که مرده شريفم اما واقعا دلم مي خواد که فوق اگه موندني و اگه قبول شدني بودم يه جاي ديگه باشم: اميرکبير ...علم و صنعت...تهران... محيط جديد ...به!!!)
جالبه !! زندگي مي گذره و اصلا براش مهم نيست که با کيفيت و مفيد زندگي کردي يا نه. چه روز مزخرفي داشته باشي و چه در اوج آسمانها سير کرده باشي تند تند رد مي شه و محل سگ هم بهت نمي ذاره...
روي هوام. دوره گذر...ناپايدار... برزخ.... يه جايي بين زمين و هوا... انگيزه هاي زندگي همچنان لذته و اومدن روزاي خوب و هدفدار...
«قاصد روزان ابري داروک
کي ميرسد باران؟»
و بعد هي فکر مي کني که چرا رفقات هيچ کدوم ماشين ندارن و تو چقدر دلت ماشين سواري مي خواد !!!
و بعد هي به همين چيزاي کوچولو فکر مي کني و گاهي وقتا يه کم شعر و غزلي و آوازي و اراجيفي... با اين همه خيلي عجيبه که هنوزم از حس سرشاري و هنوزم حس مي کني که قادري روي ابرا راه براي و هنوزم عقيده داري که دچار يه «جان شيفته» عطشاني که مست و ملنگ براي خودش مي چرخه.

هیچ نظری موجود نیست: