وقتي توي جاده مي رفتيم پر بودم از فکر و حس و خاطره. نوستالژي بازيم گل کرده بود و پاک اعصابم رو ريحته بود به هم. رفتيم آبشار. رفتم همين جور کنار آبشار واستادم و خيس شدم و خيس تر و خيس تر...
صداي رود حونه اون قدر بلند بود که همه صدامو ازم گرفت. يه چند بار خواستم شروع کنم:
«الا يا ايها ساقي....»
«منم آري منم کز اين گونه...»
«دامن کشان ساقي مي خواران...»
اما نشد. طبيعت اون قدر قوي و قشنگ حرف مي زد که من آروم شدم. نشستم و گوش دادم. ..
وقتي برمي گشتم همه چي ازم شسته شده بود. سفيد سفيد بودم. آروم، سفيد، خمار و هنوزم عاشق...
۷/۱۴/۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر