ساراي مربوطه رو راهي كرديم رفت. ديشب نشستيم و عكسهاي اين همه مدت رو نگاه كرديم. نوستالژيكمان بدجوري به غلغل دراومد.
خواستم براش آن سفر كرده كه صد قافله دوست و اين حرفا رو بخونم ديدم اگه بگم صد قافله (عجب چاخاني بوده ها!) عمق فاجعه بيشتر هويدا ميشه. صرفا بهش گفتم با يه شوهر سوئدي برگرد. چرندترين حرفي كه ميشه به يه مسافر حامل تعداد انبوهي قافله دل زد.
توي راه برگشت وقتي از دستم در ميرفت به همهي موقعيتهاي اخير از دست رفتهي معاشرت فكر كردم و آه از نهادم...
نوستالژيك نخنمامو با خودم كشوندم تا سر كار ... سارا الان توي هواپيماست و صد قافله دل با طناب به دم هواپيما آويزون مونده...
به سلامت دارش
۵/۲۷/۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر