۸/۲۰/۱۳۸۳

رفتم سركارش و بهش سر زدم. چقدر فضا آشنا بود!! معلم‌هايي كه دنبال "ساب " مي‌گردن... دفتري كه هي توش مي‌رن و ميان. با لهجه‌ي فارسي غليظ انگليسي حرف زدني كه خيلي مي‌چسبه: آر يو ليستنينگ تو مي اور وات؟! و همه چي... و بعد كلي ياد خاطرات روزاي خوب كيش ...
كاميون سازي رو به تدريس ترجيح مي‌رم خداييش اما دلم براي اون فضاهاي مخصوص و آدماي مخصوص‌ترش تنگ مي‌شه.

و آخر همه‌ي اينا از حرفاي سوگل به اين حس رسيدم كه اگه بعد از اون همه خوش گذروندن با اون آدما نخواي باهاشون حال كني پس به چه دردي مي‌خوره زندگي؟!!!

هیچ نظری موجود نیست: