۱۰/۰۸/۱۳۸۳

كتاب حيات مجسم مارگارت دوراس رو مي‌خونم. داستان نيست. تجربه‌هاي ادبي پراكنده‌س. تجربه‌هاي ادبي هم به شدت قادرن به سمت خودنمايي ادبي ميل كنن. اين چيزيه كه دوست ندارم. اون بخش‌هايي كه حديث نفس مي‌كنه رو رد مي‌كنم.
يه تيكه‌ي كوچيك در مورد معشوقش نوشته، معشوق پيچيده و شرقي كتاب "عاشق". هرچقدر كه بيشتر مي‌خونم لحن اون دختر خودسر فرانسوي كه وينه‌لونگ (اسمش همين بود؟) رو بازي مي‌ده و فقط بعد از جدايي و توي كشتي مي‌فهمه كه ازش جدا شده و گريه مي‌كنه، رو بيشتر مي‌بينم.
اميدوار بودم كه دوراس بعد از سال‌ها نسبت به عاشقش سرسپردگي و ملايمت بيشتري نشون بده اما نداد. شايد بابت اين قضيه هم هست كه از اين كتابش دلخورم. من از وينه‌لونگ (يا هرچي كه اسمش بود) خيلي خوشم ميومد.
شايد تاثير فيلم lover هم باشه. توي فيلم من انساني‌تر و بالاتر به ماجرا نگاه مي‌كردم(از ديد كارگردان در واقع). اما وقتي كه كتاب عاشق رو مي‌خوندم از ديد دوراس نگاه مي‌كردم و حس‌هام هم با حس‌هاي دوراس پيش مي‌رفت.
دلم مي‌خواد كه يه ترجمه‌‌ي ديگه از دوراس بخونم. زياد از ترجمه‌ي قاسم روبين خوشم نمي‌آد. شايد اينم باعث شده كه به دوراس خشم بگيرم...

هیچ نظری موجود نیست: