۱۰/۱۶/۱۳۸۳

خيلي چيزا هست كه در حوصله‌ي وبلاگ نمي‌گنجه
گاهي وقتا از ناتواني‌ام توي گفتن چيزا به خشم ميام
گاهي وقتا از تعلل‌هام

گاهي وقتا از به خشم اومدن خودم خسته مي‌شم
گاهي وقتا سيستم دفاعي‌ام خستگي رو علم مي‌كنه
اون وقتا من دكمه‌ي خاموش مغزم رو مي‌زنم. اين سيلان پرهياهوي توي كله‌ام صامت مي‌شه و من مي‌مونم كه مي‌خواستم در مورد چي حرف بزنم.... يادم مي‌آد كه خيلي چيزا بود براي گفتن...

اين مقوله‌ي تكراري رو هم زدن كار درستي نيست
تا روشن شدن مغزم صبر مي‌كنم.... با يه لبخند گنده و همه‌ي اون 32 تا دندوني كه بي‌دريغ ديده مي‌شه...

خيلي چيزا هست!!!

هیچ نظری موجود نیست: