ورطهي تنزل اهداف ورطهي خيلي خيلي عجيبيه. اتفاقي كه توش ميافته اينه كه آدم به نشانهها و فيدبكها بيواكنش ميشه...مث يه جور خماري و بيحسي... انگار وقايع راهشون رو توي لايههاي پيچدرپيچ مغز گم ميكنن و به جز يه صداي بم خفيف هيچي به عمق شعور آدم نميرسه...
تنها راهش اينه كه توي زمان و مكان حركت كني و دورشي....
بذاري روزها و ماهها و سالها بگذرن يا اين كه بري سفر
اين جوري ميشه كه نشانههاي كم رنگ كهنه مث پتك روي سر آدم فرود ميان
و صداشون گوش رو كر ميكنه
"و من از هجوم حقيقت برزمين افتادم"
فكر كنم كه يه جايي توي شعر مسافر سهراب اينجوري گفته بود...
۱۰/۲۳/۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر