۱/۰۴/۱۳۸۴

امروز بچه ها اومدن خونه ی ما. عادت دارم که بچه ها بیان و دوست دارم که مهمونی بدم. نتیجه این شد که بچه ها اومدن و نشستیم و گفتیم و خندیدیم. توی حیاط زیر آفتاب تازه ولو شدیم و حال کردیم. (جای رفقای در راه دورمون خالی بود)

یادم رفته بود که برای رخوت تعطیلات نوروزی یه پادزهرهایی هم وجود داره
و یادم رفته بود که خودِ رفیق بازم رو نباید مدت طولانی دور از معرض رفقا نگه دارم...

دیگه همین

هیچ نظری موجود نیست: